چه آمد برسرت عشق ؟

چه آمد برسرت عشق ؟
که قربانی گشتی به دست‌ ناپاکِ بی‌وفایی...
مثل شبنمی که بر گلوی گل می‌لغزد،
و باد، پیش از طلوع خورشید،
آن را می‌دزدد.

من عشق را از لب‌های تو خواندم،
حرف به حرف...
و تو تمام فصل‌هایش را
با نام دیگران تمام کردی.


من قمارباز بی‌مهارت بودم
که همه‌چیز را
بر سر یک نگاه باخت...

کشتن با نام عشق
این قتل‌عام به بی‌صدا...
دزدیدن روح یک عاشق
آه، که چه ساده می‌شکند
بال‌های پروانه‌ای
که به نور شمع دروغین دل بسته باشد.

حالا اینجا ایستاده‌ام،
پشت پنجره بارانی خاطرات،
و لنگ لنگان،
عمر رفته را مرور می‌کنم.

می‌بینم:
عشق من
آن مرغ آوازه‌خوان باغ وجودم
در دام دست‌های تو جان داد،
در حالی که آوازش
هنوز در دیوارهای تنهایی‌ام می‌پیچد...

عشق را
نه با نام باید سنجید،
نه با جنون...
عشق را
باید با قامت راستین آدمی سنجید.
و تو
در اندازه‌های وجودت گم شدی.

عشق را
با خط‌کش خیال می‌سنجند،
نه ترازوی واقعیت...
تو را چه باشم؟
که در سراب عشق خود
پروانه وار می‌رقصی...

من شمع سوخته‌ام
اما تو
حتی نور این آتش را هم
به خیال مهتاب می‌بافی!

و این است فرجام غریبانه‌ عشق:
تبعیدی در سرزمین بی‌درخت آرزوها
جایی که حتی سایه‌ها هم
بر گور بی‌نام ما نمی‌رقصند...

داود شجاعی نیا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد