از میانِ همهی گلها
من فقط تو را دوست دارم،
نه بهخاطرِ رنگت،
نه بهخاطرِ صدای آمدنت در نسیم
بلکه برای لحظههایی
که حضورت
آرامِ جانم میشود.
در سکوتِ دل
مینشینم
و تماشایت میکنم
نه صدایی،
نه کلامی،
فقط نگاهیست
که در نگاهت
گم میشود…
تو،
نه گلی،
نه رؤیا،
که معجزهای هستی
که بیصدا
در من روییدهای.
دوستت دارم
نه چون گل،
که چون جان،
که چون عشقی
که در دل ریشه کرد
و نامی ندارد،
جز تو.
هامون حافظی