دیشب،
زمان دوباره حواسش پرت شد،
ساعتها به هم نگاه کردند،
با یک اخم،
بیآنکه بدانند
دقیقهها کجا گم شدند.
شهر،
یک خاطرهی نیمسوز در باد،
با آدمهایی که بودند،
ولی نبودند،
یا شاید بودند،
اما نقششان را اشتباهی بازی میکردند.
کسی گفت: این زندگی است!
و همه خندیدند،
یا شاید گریستند،
چون فرقش را دیگر نمیشد فهمید.
قطار،
با چمدانهایی پر از خاطرات،
از ایستگاهی عبور کرد
که هرگز در نقشه نبود،
و مسافری که هیچ مقصدی نداشت،
در کوپهی فراموشی جا گرفت.
مردی که خودش را در گذشته جا گذاشت،
با روزنامهای که تیترهایش
برای فردایی بود که هرگز نیامد.
و جهان،
چمدانش را بست،
و رفت تا در جایی دیگر
دوباره سقوط کند.
زهرا روحی فر