چه غمی بر فراز روز!
اگر که عشق بال نگشاید
چه غمی بر فراز روز!
نه دلی مست
که بیافتد
به درازای بادهی بیجان
نه چشمی
که از سایه رها باشد
نسیم
میشکند
کمرگاه گلهای سرخ را
و اندوه
همچنان
شخم میزند
آب دریاها را.
حسین صداقتی
و آنچه که روزش می خوانیم
شکل دیگر تاریکی ست
که از بستر برخاسته
در پیراهن خوابش راه می رود.
شمس لنگرودی
می نویسمت بر پلک کبود
لاله های لگد مال شده
و قلم می رقصد بر روی
شقیقه ی خونین گلبرگ تن تو
که سر انگشت نوازش گر قطره های باران
حلقه می زند بر گردن
ساقه های زیر خاک،
انگار جذام گورستان مدفون شده
زیر پوست لبخند گلایل های خشکیده!
مرتضی سنجری