نباشی،،،

نباشی،،،
هجومِ سکوتی وحشی
جای جای خانه را
تسخیر می‌کند!
لیلا طیبی

دست‌هایم بودنت را رج می‌زند

دست‌هایم
بودنت را
رج می‌زند
چشم‌هایم
دیدنت را
موج می‌زند
لب‌هایم
گفتن اسمت را
فریاد می‌زند
و گوش‌هایم
شنیدنت را
خیال می‌زند


مهرداد درگاهی

من که هر وقت عجله‌ای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمی‌کردم،
طبیعی بود اگر جمله‌ی "دوستت دارم" را

به موقع در دهانم پیدا نکنم.
تو مثل تمام معشوقه‌های دنیا
دیرت شده بود و باید می‌رفتی،
رفتی،
و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،
بارها و بارها ...
مثل دیوانه‌ای که رو به خیابان ایستاده،
و کلید را مدام در قفلی می‌چرخانَد که نیست...

ای زندگی بردار دست از امتحانم

ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
 
دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم


کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که میبینند خوارم،در امانم

دلبسته افلاکم و پابسته خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!