به خانه میروم
دیوانه و مست
ببینم روی آن پیرایهها
آیا کسی هست؟
به آنجا میروم
با پای خسته
دمی گیرم نشان از
پنجره، زنگار بسته
نقاب چهرهام را وا رهانم
به یاد پنجره
رو به دماوند
بساط کهنگی را برکشانم
به یاد آن همه آدم
که میمیرند همانند
به خانه میروم
من در خیالم
مجال عاشقی را
شاید این بار باز یابم
به آنجا میروم
افتان و خیزان
بسان پاره ابری
سست و گریان
شبی را تا سحر
سر بر نیارم
نمانده در شبم
مرغ سحر خوان
مهرداد درگاهی
ابر است
که میبارد
یا ستاره
که میگرید
چه سکوتی
اینجا در من است
رساتر از کلام
پوشیدهتر از ظلام
تقدیر ماست
که میراند
یا جوخه اختیار
که میخواند
چه زمانی
اینجا در گذر است
ایستادهتر از
ساعت در خواب
خوابیدهتر
از لنگر در آب
عشق است
که میخواهد
یا عادت روییده چو گل
که میبالد
چه خیالی
در من شیدا به سر است
عینیتر از آن
داغ گل سرخ
زیباتر از آن
روی چو ماهرخ
مهرداد درگاهی
شب تنهایی عاشق
فصل پوسیدن برگها
میون بهار و گرما
خسته از دیدن رویا
توی خاموشی دلها
لنگ میزد برهاند
پای خشکیده ز سرما
شب تنهایی عاشق
خالی از عطر گل یاس
تو سکوت بغض لبها
پُر از هقهق و نجوا
مانده در خاطره بیجا
راه میرفت که بیابد
تن پوشیده ز تب را
تو بیا خاتون قلبها
تو بیا و زندگی کن
تو بیا و لحظهها را
پُر از عطر و نفس کن
مهرداد درگاهی
تهی گشتم از شعر و ترانه
از خیال و خواب و
شبهای بی بهانه
از صدای باران
وقتی که میبارد
از طلوع آفتابی
که نورش قصه میسازد
قدم بردار و نزدیک شو
بیا تا کوچههای شب
مرا بیرون بکش از این
پیدای ناپیدا
از این حسرت
از این آلوده دست تب
تو بردار و ببر تا مرز بیداری
ببر تا هر کجا خواهی
بگو افسانه بود اینجا
بگو بیراهه بود این راه
مهرداد درگاهی
میخواهم تا بنویسم
از بلندای نگاهت
از شب یلدای بی تو
از وجود بی مثالت
از ابرهای بی بارون
از تردید و وسوسه
این همه تنهایی تو بیابون
از اون که هیچ نداشت
یه دنیا تو دلش حرف گذاشت
از شرشر آب پاک و زلال
از خندههای شاد و بی ملال
از پاییز رنگ رنگ
از سبزههای کوچک روی سنگ
از ردپای خشک شده در گل
از عاشق خاموش با هزاران درد دل
میخواهم تا بنویسم
تا خشک شود جوهر خودکار
تا بلکه ببارد این ابر بیکار
مهرداد درگاهی