شب تنهایی عاشق
فصل پوسیدن برگها
میون بهار و گرما
خسته از دیدن رویا
توی خاموشی دلها
لنگ میزد برهاند
پای خشکیده ز سرما
شب تنهایی عاشق
خالی از عطر گل یاس
تو سکوت بغض لبها
پُر از هقهق و نجوا
مانده در خاطره بیجا
راه میرفت که بیابد
تن پوشیده ز تب را
تو بیا خاتون قلبها
تو بیا و زندگی کن
تو بیا و لحظهها را
پُر از عطر و نفس کن
مهرداد درگاهی
تهی گشتم از شعر و ترانه
از خیال و خواب و
شبهای بی بهانه
از صدای باران
وقتی که میبارد
از طلوع آفتابی
که نورش قصه میسازد
قدم بردار و نزدیک شو
بیا تا کوچههای شب
مرا بیرون بکش از این
پیدای ناپیدا
از این حسرت
از این آلوده دست تب
تو بردار و ببر تا مرز بیداری
ببر تا هر کجا خواهی
بگو افسانه بود اینجا
بگو بیراهه بود این راه
مهرداد درگاهی
میخواهم تا بنویسم
از بلندای نگاهت
از شب یلدای بی تو
از وجود بی مثالت
از ابرهای بی بارون
از تردید و وسوسه
این همه تنهایی تو بیابون
از اون که هیچ نداشت
یه دنیا تو دلش حرف گذاشت
از شرشر آب پاک و زلال
از خندههای شاد و بی ملال
از پاییز رنگ رنگ
از سبزههای کوچک روی سنگ
از ردپای خشک شده در گل
از عاشق خاموش با هزاران درد دل
میخواهم تا بنویسم
تا خشک شود جوهر خودکار
تا بلکه ببارد این ابر بیکار
مهرداد درگاهی
تو معنا کن برایم زندگی را
نگاه کن شب چه طولانیست
بیا تا وانهیم بیهودگی را
راهبندان فراق مرغ و پرواز است
نگاه کن لحظه آزادگی را
نم باران به فکر مرغ طوفانست
دلم بیداد خونین جهان شد
نگاه کن فرش قرمز را به زیر پا
که اشک در چشمه صبحم هویدا شد
مهرداد درگاهی
در روزی از ماه مرداد
در انزوای دره
مه میریزد از بالا به پایین
آنگونه که تو در خیالم
ابر میآید و میبارد
چشم میگرید و دل مینالد
در روزی از ماه مرداد
در انزوای دره
هوا سرد و تنم سرد است
باد میپیچد و میگوید که برو
برو آنجا که نبودست غمی
مهرداد درگاهی