دستهایت را باز کن
زندگی آغاز کن
دستهای تو
صورتی است
آغوشت را باز کن
آهنگ زندگی را ساز کن
آغوش تو
خواستنی است
چتر عشق را باز کن
زیر باران ببر مرا
باران تو
دوست داشتنی است
در بر بگیر مرا
کام دلم را شاد کن
کام صبح امید تو
نوشیدنی است
مهرداد درگاهی
عطر گل یاس
زمزمه اسم تو
روز پیوند
روز به هم رسیدن در هوای بارانی
تو شدی سهم من از زندگی
من شدم داستان بلند بندگی
به تو گفتم
آخر این راه
در بن بست این راه
تویی
دستم را بگیر
راه تازه نشانم بده
نگذار تا در ته این راه بمانم
مهرداد درگاهی
پاییز فصل
هجرت است
ببین پرندگان را
که چگونه
گم میشوند
در دوردستها
و جز خاطرهای
به جا نمیماند
از آن همه هیاهو
از آن همه شروشور
کاش میشد
روزی
هجرت
در غروبی پاییزی
ما را هم
به آنجا میبرد
آنجا که پایانی ندارد
آنجا که آغازی ندارد
آنجا که زندگی
روی اسب سادگی
پروایی ندارد
آنجا که هرچه دیدیم
شعر بود
و هرچه در او بود
ردیف و قافیه ندارد
مهرداد درگاهی
به تو فکر میکنم
هر لحظه
هر کجا
یه روز یه جایی
میگیرم تو را در بغل
تا که به خواب روم
از پس سالهای دراز بیداری
و درخواب
با تو
ساز میکنم زندگی را
دور از هیاهو
دور از لمس تن سرد پوچی
دور از هر چه تلخی
مهرداد درگاهی
دوستت دارم
نه از آنگونه که
مردی زنی را
از آنگونه که
پروانهای
شمعی را
گرد تو خواهم چرخید
و در تو خواهم سوخت
چرا که در این ظلمات
یگانه نور من
تو بودی
به سوی تو میآیم
و در تو میسوزم
مهرداد درگاهی