آمدنت بهر چه بـود ؟

آمدنت بهر چه بـود ؟
تو که بارِ سفرت بستـه‌ ای
بغضِ غریبانه‌ات از بهر چیـست؟
تو که از بودنِ من خستـه‌ ای
.
من به راکِ چوبی‌ام نشـسته‌ ام
تو به محمِلـی چرا نشـسته‌ ای؟
هوس سفر نبود، دلِ تنگِ من زِ تو...

کمرِ عشق مرا
تو به رفتنت چرا شکسته ای؟

به تماشای خودت تو مرا نشانـده‌ ای
و خودت کجا روی ؟
که به رَختِ صورتی تو بر آن کجـاوه ای
.
.
.
( من در اکرانِ جنون نشـسته ام
تو به حجله ات بِرِس
نقش فرهٰاد برایم ، تو خودت نوشتـه ای )

آرش خزاعی فریمانی، میرزا

به چه می اندیشی؟

به چه می اندیشی؟

به عناصر به هوا
به شکفتنِ یک دانه اتم
به سکوت و به ندا اندیشم

از چه میترسی تو؟


از برآورده شدن...
از طپش های اتم ،
که مرا از قفس آزاد کنید
از سکوتِ برّه ای وقتِ قربانی شدن

به چه می اندیشی؟

به کبوتر در باد
به نهنگی در آب
به اذانِ خروسی دمِ صبح
به گربه ام
و سمفونیِ نفس هایش هنگامِ خواب
من به آن اندیشم...

و دیگر ، به چه می اندیشی؟

من به آن نامه رسان اندیشم
که خودش نامه نداشت
و به آن نرگسِ مست
که چرا خواب نداشت

و به آن جنگل بارانیِ افرا و تمشک
که خبر از تبرِ مردِ نجار نداشت.‌‌..


(من به آن اندیشم... ، تو به چه اندیشی؟
از چه میترسی تو؟)


آرش خزاعی فریمانی، میرزا

به حق زیباست کلامش قوتی بر قلبهاااا

به حق زیباست کلامش قوتی بر قلبهاااا
(که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها)

به صد مِحنت چه بی منت تو دل دادی
جوانی را به یک لبخند ز دست دادی...

جوانی شد فدایِ یار و آن ابرویِ مشکین
که دارد خبری از حالِ این مجنونِ مسکین

نصیحت گویم ای دوست این نکته تورا بَس
نسوزی همچو پروانه به پایِ شمعِ هر کس...

آرش خزاعی فریمانی، میرزا

باید این بار باز کنم پنجره را...

باید این بار باز کنم پنجره را...
نفسم بند آمد
جایِ من تنگ شده
همه یِ آنچه محبت خواندیم
پُرِ نیرنگ شده

باید این بار باز کنم پنجره را...
پشت این پنجره صورت هاییست
هرچه معنی که در این هستی هست
وَندر آنجا پیداست

همه مقصودِ همان معنی هاست
همگی صورت و زیبائیهاست...

چه بگویم باتو...
جای انسان ها نیست
جهشِ معنی هاست که به صورت گشته
جای هر احساسی بجز این انسان ها
چه بگویم با تو...

آرش خزاعی فریمانی میرزا