آن که دل خون شده از آرزوی دیدارش
دیده ام مانده سراسر همه شب بیدارش
ناز نازک بدنی را کشم از جان و دلم
تن او چون گلِ برگ است مباد آزارش
گر چه در جان و تنم گشته نهان میدانم
هست آگه به همین نیست ولی اقرارش
صد ملامت کشم از جور رقیبان لیکن
باز بر هجر و جدایی است یقین اصرارش
روی گردان شده از دیدن روی من و من
طاقتم نیست کشم بار غم رفتارش
ای دل آهسته ز کوی بت عیار گذر
که شنیدم شکند سر به جفا دیوارش
آن که از درگه خود رانده به صد جورم دوش
(هر کجا هست خدایا به سلامت دارش)
برده صبر از دل و تاب از کف و نور از نوری
آن که دل ، خون شده از آرزوی دیدارش
آرمین نوری
بی تو تعریف ندارد به خدا حال و هوایم
جور بسیار نمایی و بجا مانده وفایم
کی ز دام تو به یک غمزه رها می شود این دل
که چو در بند تو باشم ز هر اندیشه رهایم
بی تو ای دوست شبم روز نگردد ز فراقت
بی تو ای جان ز همه شادی ایام جدایم
به گریبان ندامت سر دل گشت ولی من
نشنیده ست کسی لب به شکایت بگشایم
همه را دست به دست صنمی بینم و پرسم
که من ای دوست به حرمان و جدا از تو چرایم
میپرد هوش ز سر گر که دمی روی تو بینم
چون طبیب دل بیماری و هستی تو دوایم
نوری ار وصف تو در شعر و غزل گفته چه حاصل
که نپرسی و نجویی و نیایی ز قفایم
آرمین نوری
از هستی زن, هستی ما گشته میسر
مادر شده و نیست از او بهتر و برتر
مانند صدف باشد اگر عالم هستی
تشبیه شود هر زن دردانه به گوهر
با نقش وفاداری و مهری که کشیده
هر گوشه ی دنیا شده زیبا, شده محشر
ارزنده به درگاه خدا هست چُنان که
الماس به یک تار مواش نیست برابر
آرایه ی مهر است و امید است و محبت
نه نیست به زیبایی او شعر به دفتر
زن را به چه توصیف شود کرد که از او
آورده جهان آسیه و مریم و هاجر
بی نام زن این زندگی آخر به چه ارزد
حتا به تو یک عمر جهان بخشد اگر زر
در فصل بهاری که گلستان شده دنیا
از عشق شکوفا شده این گل چه معطر
نوری همه ی عمر تو خوشبخت ترینی
چون بوسه زدی بر قدم خسته ی مادر
آرمین نوری