خورشید که نگاه گرمش را
از وجود برکه و سنگ گرفت
زمین از قهر، نگفتن ...
و نرستن را تجربه کرد
و آسمان نیز لباسی از نباریدن....
اقبال طاهری
افول های بی افق
در بوم هایی که تاول رنگ زده اند
در باور نقاش بودن
و هراس های هرزه که می روید
حدیث ماندن سکوت است
درمردادی
که گریه ها خشک می روید .تن جاده ها را
نه عبور...
نه سکوت...
نه دل ستردن و سپردن
شاعر را غمی چون افول می دهد ...
اقبال طاهری
سراسیمه و بی پناه
برق گمشده ی لبخندی را جستجو می کرد
در شکاف ترک لحظه ها
گویی به یآس مرداب رسیده بود
یا نه ،آرامش یرکه و سنگ
به وضوح می دید
گل زخمی که در دستم
شکوفه ی تاول زده بود
ولی چون دردی ناشکیب باز جستجو می کرد
...
سراسیمه و بی پناه
شاخه های شکسته ی دستم را کنار زد
تا درخت تکیده تنم پیدا شود
با چشمانی بغض زده
و تفکری ابری
سرم در راه بدرقه ی باران بود
نمی دانست ...
که من و شب ، مهتاب را درو کردیم
و بارها تنمان به فکرمان باخته بود بازی را
دل من ...
در کوچه ها گم شده بود
و عبس بود بازگشت ما
نمی دانست که من دیگر
صداقت چاده ها را باور ندارم ...
اقبال طاهری
گره های صورتش را می توان شمرد
بی راهه هایی که شلاق
در پشتش ایجاد کرده ...
یک در میان ناخن های کشیده اش
انعکاسی از دندان های ریخته ی او بود
مردی که:؟...
صبور و مظلوم چوپانی دو مشت خاک را به انتظار نشسته ...
اقبال طاهری
تصنیفی از آخرین نت ها
ضربان ،خسته افکار
در عمق حادثه های بی دلیل
و رج زدن های متوالی
در عبوری که عادت ماست ...
مرگ شعرهایم ،فاجعه یست ،بی برهان
آخرین دلهره خاموش
زایش نتی دیگر است
در حصار محدود ،باور ...
(دیگر )محال است در من ،کنترل این آشوب
...تبسم های کهیر زده
قرینه های ،ناامید از تطابق
تنی که مور مور می شود ،حجم این سکوت را ...
فریاد آخرین مهره من بود
که واماند در الفاظ مدارا
دیگر توان ،تلاطمم نیست
باور ،اعتماد ،اعتقاد،دلهره و اندوهم را بردار
بگذر از من وعمق واژه هایم
مشتی آرامش برایم به یادگار بگذار ...
اقبال طاهری