برادرهایِ ایمانی

برادرهایِ ایمانی
همان ها که
شده پنهان به پشتِ آیه هایِ نازِ قرآنی
و رَه جسته
به رگهایِ رفیقی و،
به کنهِ کسوتِ دکّانِ دیوانی
نا با ایمان
چو آبِ زیرکِ زیر و زِبرهایِ مسلمانی
همان ها که
نشان دارند و امّا در گپ و گفتار
نشان هاشان،
عیان امّا نه در کردار
که بر تختِ تجارت گاهِ پیشانی
همان ها که
خداهاشان به خیرِ خود
در این خلوتگهِ خاموش و پر خسران
که جان پر می زند در نان
خدایی می کند چون خصم
به خاکی خسته و خونبار و بر آوارِ ویرانی
همان ها که
دهان پر کف
و سر خالی و مست از مُسکرِ خدعه
و گوشی گاله ی خطبه
گسسته سازمان و صف
نشسته بر سریرِ سفره هایِ سیرِ سلطانی
همان ها که
کمین کرده به پشتِ میز
حریصانه برایِ لقمه ای از خوانِ بی پرهیز
دریده چون دهانِ گرگ
تنیده در تبِ تبعیض
شده از خشم و خون لبریز
به نابودی کشانده سیره و سودایِ انسانی
همان ها که
هجومِ هجمه هاشان را
زِ پستو تا به آن سویِ سخن در سر
و حتّا پیش و پشتِ در
به سامان کرده اَند از قهر
به نامِ سوره ی سبزِ صنوبرهایِ سبحانی
همان ها که
به دو چشمِ تهی از نور
که تنها روشنا دارد به سویِ گور
نمی بینند، جز مرگ و،
نمی کارند، جز ساطور
که سم در سینه ها دارند و،
که می تازند در دیجور
به غم با قیمتِ مدح و مزار و مرثیه خوانی
همان ها که
علی را تا به اعلی می کشند از شور
نه شورِ عشق
و یا شرحِ شهادت در رسایِ نور
که با شورابه ای شرکین
به نامِ آن
سپهدارِ سترگِ سنّت و صهبایِ فرقانی
همان ها که
زِ خاطر برده مثلِ باد
نسیمِ صوفیانه در سحرهایِ عدالت را
عقیلانه علی گونه عقارِ داد
و عقده می چرانند و،
چموشی در چراگاهِ چمِ بیداد
دریغ و درد
نه بر دادِ علی هستند و نَی همزادِ ایرانی
همان ها که
شروطِ شرعِ شرِّشان
فقط شیون
فقط شورِ وفا داری به شرطِ نان
فقط خاموشیِ عصیان
فراموشی به شرطِ جان
چو سنگی بر نشسته بر قبورِ قومِ قبرستان
و یا گردی
نشسته بر رخِ خاموشِ زندانی
برادرهای ایمانی
نه بر دردِ علی اند و،
نه بر فرمانِ ایمانی
نه درمانِ دل و درد اَند
نه آغوشِ مسلمانی


امیر ابراهیم مقصودی فرد

زیبایِ چون ترانه، موجِ تنِ زنانه ست

زیبایِ چون ترانه، موجِ تنِ زنانه ست
کز چشمِ عارفانه دریایِ بی کرانه ست
بنگر که قهقۀ زن، هنگام عشق ورزی
مانندِ رقصِ عارف در توبۀ شبانه ست
عشق و زن و ترانه، در ساختارِ هستی
زان خالقِ حقیقت اِعطایِ عاشقانه ست
پنهان نبایدش کرد، بر چشمهایِ تاریک
مثلِ چراغِ روشن، در کوریِ زمانه ست

ما را هزار ترفند، گفتی حریفِ بی مهر
کین رویِ پاک و زیبا دامِ امیدِ دانه ست
دانی که مهرِعارف با دلبری ندیده ست
آن جا امیدواری بی ظاهر و نشانه ست
شورِ حریفِ طنّاز، بر خونِ گرمِ احساس
مانندِ جویباری، به سویِ دل روانه ست
دنیا کمالِ رنج است حتّا به گنجِ قارون
تنها لذایذِ آن، عشق و زن و ترانه است
وقتی بهشت زیبا، از حورِ تن بلور است
جرمِ گناه بر عشق، مفهومِ کودکانه ست
زاهد به خلوتِ خویش، رو به نیاز گفتا
من نیزعبدِ عشقم چه سجده اَم بهانه ست
معشوق، موجِ دریا، ساحل سرایِ عاشق
اینگونه طرحِ معنا از عشق منصفانه ست


امیر ابراهیم مقصودی فرد

زهدانِ زمان، فصلِ چو پاییز بزایید

زهدانِ زمان، فصلِ چو پاییز بزایید
زردی به تن و تخمۀ هر چیز، بزایید
ریشه همه جا پیر، و بیشه همه دلگیر
در چشمِ چمن چهره ی شبدیز بزایید
سرما، که سَر از سیرتِ ناساز برآورد
خوابی، به رگ و ریشۀ جالیز بزایید
بر جان و دلِ پیرِ کهنسالِ کمان پشت
بیم از سفرِ سرد و سحر خیز، بزایید
پاییز، که پیرِ سفر وُ دورِ زمان است

بر سفرۀ گل، سرد وُ غم انگیز بزایید
هرچند غمین است تبِ زایِشِ زردی
از مژده ی مِه، مظهرِ کاریز، بزایید
ذرّاتِ هوا، در هوسِ گریه ی شادی
بار اَش بِنهاد و زِ خوشی، تیز بزایید
دنیا زِ نو از معده ی خاموش ندا داد
گفتا که زِ من، فصلِ خطر نیز بزایید
پاییز، چو پایانه ی پروازِ غروراست
در پیش و پسِ خوفِ خطا بیز بزایید
ای غافلِ سر برده به کانونِ کم وُکیف
این چرخِ چموش عبرتِ پرهیز بزایید

امیر ابراهیم مقصودی فرد

جانِ من آتش گرفت احساسِ او، رام نشد

جانِ من آتش گرفت احساسِ او، رام نشد
آرِزو در حسرتِ عشق اَش، به اتمام نشد
آن زبانِ تلخ و تعذیر و پر از، بادِ غرور
با زبانِ شوخ و شیرین اَم، به هنگام نشد
من سراپا محوِ رویش، او سَراسَربه جَدل
پر شد از خونابه دل، دردا که او خام نشد
چون کبوتر بر فرازِ خانه ی مهر و مراد
هر چه گشتم، جایِ من در گوشۀ بام نشد
نی زبان وُ نی بیان وُ، نی سَجایایِ سخن

هیچ یک بر پایِ رقصانِ دل اَش دام نشد
خواب بود آنچه که دیدم به خیالات وخطا
شوقِ من، حتّی به قدر چشمکی، وام نشد
عشق ورزیدم ولی، در چشمِ نا اهلِ دلش
عشق ورزی مایه ی احساس و الهام نشد
دردِ گرمی دارم از یاری پر آوازه هنوز
گر چه آن سردِ خزان، بر دردَم آلام نشد
در خیالاتِ تهی، معشوق آورده به چنگ
هر که با چشمِ خرد، در فکرِ فرجام نشد
هوشدار ای خفته اندر، سایۀ مستیِ عشق
مهر یک سویه مگر غصّه و غم کام نشد
عمر رفته همچنان دل بیقراراست و قوی
گو که کوهِ غصّه بر این قصّه، پیغام نشد
قصّۀ فرهاد و مجنون را، که بنوشته قضا
گفته عاشق، بی دلِ معشوقه خوشنام، نشد

امیر ابراهیم مقصودی فرد

روزِگاری صاحبِ دنیا، خدا بود

روزِگاری صاحبِ دنیا، خدا بود
دستِ هر افتاده پایِ بی عصا بود
جمله از او، حسِّ زیبا می گرفتند
عشقِ دلسوزِ شَه و شیخ و گدا بود
آدمی را، مثلِ آدم دوست میداشت
یارِ خار و خیمهِ دل خسته ها بود
بین ما، هرگز جدایی سر نمی زد
با همه از راهِ دل، درد آشِنا بود
نامِ نیکش، در مصافِ ظلمِ ظالم
پشت بانِ مردمی، یک لا قبا بود
عاشقی را او بنا کرد و بیاموخت
عشق بازی نه خطا بلکه حیا بود
خاطر اَش، تنها دلیلِ دوستی بود
با همین اندازه خرسند و رضا بود
وَه چه زیبا بودی آن حِسِّ خدایی
آن خدایی که همیشه پیشِ ما بود
ای دریغا، فاصله در خاطر افتاد
فاصله با حرفِ شیخِ بی سخا بود
شیخ گفتا، واسطِ خلق و خدای اَم
گر نبودم دینِتان خبط و خطا بود
بی حضورم هر نیازی و نمازی
زمرهِ کفر و غروری نا روا بود
حال ماییم وُ خدا هم رفته از بین
آن خدایی که پر از شأنِ شفا بود
ما، خدا را داده شیخی بر گزیدیم
تو بگو این شوربختی از کجا بود؟

امیر ابراهیم مقصودی فرد