عاقلا اینها که می بینی نه یارِ جانی اَند

عاقلا اینها که می بینی نه یارِ جانی اَند
در میانِ پیله ی پول و پله، زندانی اَند
پیله بگشایی چو یک پروانهِ پا به گریز
شامِ دیگر، دورِ شمعِ بهتری مهمانی اَند
لاشه خوارانِ پیِ فرصت، نشاید یارِغار
نه به اندیشه عمیق و نه به دل انسانی اَند
وقتِ تنهایی و بی برگی همانا، هوشدار
این مگس ها مثلِ ارواحِ شَبَح پنهانی اَند
حال ارزانند و از عمرِ گرانت می چرند
گاهِ تنهایی که آمد، کی به این ارزانی اَند
دلخوشِ این ناکثانِ عهد و بی باور نباش
بادِ سردِ بی ثمر در وقتِ بی بارانی اَند
سِلفگانی که به هر سورِ تری تن می دهند
نی تمام انسانی و نی به کمال عرفانی اَند
بومِ بازارِ سیاست را، چنان بو کرده اند
لحظه را، رنگین کمانِ بی ستونِ آنی اَند
سر به سودایِ صفا دارند، دل دردامِ مال
گر چه با لب، قاریِ صد چهرۀ قرآنی اَند
ظاهرِ چون زاهدان دارند در باطن خراب
دین و دنیا را همین دزدانِ باطن بانی اَند

امیر ابراهیم مقصودی فرد

تقدیرِ بیدین کجاست، بر او شکایت برم؟

تقدیرِ بیدین کجاست، بر او شکایت برم؟
از عقلِ ما خارج است آنچه که او میکند
با بعضِ از خاصه ها، نازک رَوایی چرا
با بعضِ افتاده گان، بد خلق و خو می کند؟
گویی به خاصانِ خود، سهمِ سِزا می دهد
امّا به غیر از خودی، جنگِ عَدو می کند
شاید که او از کرم، بر لبِ یارانِ خویش
با جرعه ای آب خوش عیشِ سَبو می کند؟
امّا به افرادِ غیر از بیخ و بن دشمن است
نی جرعه ای می دهد نَی گفتگو می کند؟
با من بگو یک سخن، چارِهِ تقدیر چیست
آنچه که از بختِ ماست، زیرِ پتو می کند
آیا به انصاف و دین مَر میشود این چُنین
بر رویِ نا محرم اَش، آبِ خَدو می کند؟
گاهی به سر می زند، تیغِ دو بر می زند
می گوید این را خدا، آن کینه جو می کند
من مانده اَم مثلِ تو، حاصلِ تقدیر چیست
نان جُوی را به جان، چون آرزو می کند
گفتم خدایا تو را، این همه تبعیض چیست
تقدیر آنچه که خواست بر ما وِتُو می کند؟
گفتا که من خالقی، بر عدل و دادم نه بیش
عقل و خِرد داد اَم، که زیر و رُو می کند
خیر و شرِ این جهان، از رَاهِ منطق بِسنج
نه هر دهان که خوشَست، تقدیر بو می کند
تو عاقلان را بگوی، چیزی به تقدیر نیست
افکار و اندیشه است، کوهی چو مو می کند
عاقلِ اندیشه ورز، می داند این رَه کجاست
با عقل و دانشِ خویش، چه جستجو می کند؟


امیر ابراهیم مقصودی فرد