هزار و یک شب، تو را باید فکر کرد‌.

هزار و یک شب، تو را باید فکر کرد‌.
هزار و یک شب، محتاجم به آن دست.
دو هزار و دو شب، خدایا
یادم از تو غافل نگشت.


امیرحسین عباسکوهی

با گیسوانت

با گیسوانت

قلمِ مو می‌سازم و

به‌جای رز آن را بو می‌کشم؛

زمانی که در چند قدمی‌اتْ قرار می‌گیرم،

گلِ شبْ بویی

در برابرم می‌ایستد!

کاش! من ساقهٔ تو بودم، کاش!

در دستانم آبرنگی‌ست؛

خونم را می‌ریزم تا رویِ بومِ نقاشی

سرخیِ رویِ گونه‌هایت را بکشم.

مرا دیگر به ساغر نیاز نیست؛

عنبیهٔ چشمانت طوری‌ست

که انگار شرابی در آن جاری‌ست.


امیرحسین عباسکوهی

غزل‌اندام!

غزل‌اندام!
تو در آسمانی
در دوردست‌هایش
و من می‌بینمت
زیرا برایم‌ چشمک می‌زنی
وگر پگاه بازگردد و
هوا روشن شود
پاره می‌گردد حیات لگامم.

امیرحسین عباسکوهی