در حسرت دیدار تو ای عشق، غریبم
زین درد نهانی به خداوند بسپارم
دریاب مرا، فرصت ما اندک و کوتاه
پیش از که زمان بگذرد و پیر بمانم
با مهر تو در سینه چراغی بگشایم
تا روز از این شبزدگیها برهانم
هر جا که روم ردّ تو در خاطرهها هست
چون نقش قدیمی به دل سنگنشانم
بر موج نگاهت بنهم قایق جان را
شاید که به آن ساحل رؤیا برسانم
اینک غزل من همه از نام تو لبریز
با یاد تو در وسعت این شعر بمانم
یا دست گشایی که مرا از قفس دل
آزاد کنی، تا به هوایت بپرانم
اما نه، اگر این قفس از مهر تو لبریز
بگذار همان مرغ غزلخوان بمانم
هر سوی جهان گر بروم ، عطر تو با من
چون سایهی پنهانی و من روح عیانم
امیر رضا بهزادی نژاد