در خلوت و سکوت
در کوچه های شب زده ذهن
در ابتدای فیلم نامه ی خودت
در جستجوی رفتن از این حس خستگی
در لا به لای ثانیه هایت خراب تر
خاموش می شوی
و نا گهان
استارت می خورد
نفست تازه می شود
گویی طلوع کرد افتاب
از صبح و از سحر
و برایت آورد ارمغان
از جنس نور و گرمی مطلوب
یک نامه از سمت خدایی که شاهد است
این سالها
در حبس و انفرادی این تن اسیر بوده ای
اکنون هنوز هم
در آرزوی آمدن دوست
تا در آغوش خودش دعوتت کند
سر را به روی شانه های عشق می نهی
لبخند می زنی
پاییز می رود و
این سردی هوای زمستان همیشه نیست
یک روز می رسد بهار قشنگ و ناز
اینجا هنوز خاک نشد پیر و بی ثمر
ابستن از دانه های نوبت دیگر
یک فصل مانده است
که تو هم شاه می شوی
آگاه می شوی
لبریز از تبسم و همراه می شوی
در شهر نور افشانی جشن
فریاد شور و شوق بر پا شود چنان
بازار های عاشقی هم گرم می شود
دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز عشق است
نه گدایی مفلوک بی پناه
حال و هوای دیگری جاری شود
جای رنگ سیاه و اه و همه اشک و غم
پر می شود احساس ناب و شادی و لبخند مستمر
باید رها شد از تمام پیچ و تاب ها
یک راست رفت سراغ دست پر یک دوست
حواله های دلبرانه ای دارد برای تو
بهداد ذاکریان
وقتی دوباره ثانیه هامی کنند سلام
من در رکاب شهری اسیر و خراب و خام
در لابلای سایه و نور شبی قشنگ
در امتداد کوچه ی خلوت به وقت کام
دست تبسم بدهد دست ناگهان
لبخند می شود چه غریبانه ناتمام
من میروم به سمت خیالی بهار رو
بیدار می شوم چه عجب آخر کلام
بهداد ذاکریان
چقد رخوب می شود حالم شعرهای قشنگ میخوانم
و عجب شاعران مست و نجیب واقعا عجیب میمانم
چه زبانی عجب قلم هایی چه فنونی چه حس بارانی
راستی حکایت خوبی است که بگویی رفیق تر از جانم
چه کسی به پای ما برسد بسراید برای حال خودش
که بگوید بهاری ام گاهی و زمانی پر از زمستانم
چه نگاه پر از لطافت و ناز می خروشد دراین میانه هنوز
پس بیا بخند ومحکم باش هی نگو درون زندانم.
می شود دوباره طوفان کرد نور پاشید در دل شب ها
می شود خیال فربه ساخت دردها را همیشه درمانم
بهداد ذاکریان