آمدم یاراااااا کنم از نو تو دیدارت

آمدم یاراااااا کنم از نو تو دیدارت
کنم در دل به هر قیمت خریدارت

مزن چوب حراجش ! آن خریدارم
به هر سختی رسانم خودبه بازارت

نگویم ضیافت ده مرا درکنج خانه
ولی بگذار تکیه دهم به دیوارت

چنان بغضی درون سینه ام هست
ندانستم وشدم دل تنگ و بیمارت

خواهم زنم دل را به دریا بهردیدار
ولی افسوس این نخواهد دلدارت

فراق و غمت کرده مرا گوشه گیرم
ماندم غم توخورم یاشوم اغیارت

بهر توخودبه غربت بستم و زنجیر
به کنون دورماندی ز خانه وتبارت؟

خدایا تمام عمر گذشت درزمستان
کو و کجاست پس این نو بهارت

تا کنم دل محزون راااااا نو نوایش
که دیگر دل نباشد به محتاج زیارت


داودچراغعلی

ندانی من چه کشم از رخ فریبنده ی تو

ندانی من چه کشم از رخ فریبنده ی تو
ماندم چه سرایم که باشد زیبنده ی تو

نه در پوست گنجی و نه آرام و نه قراری
بگو چه کنم با سر وگوش جنبنده ی تو

هی به خود گویم نشوم محو در بازی تو
افسوس امانم بریده عشق توفنده ی تو

آری به ظلمت می روم تا که نورت نبینم
ز هر روزنه ای می تابد نور تابنده ی تو

ساختم با روزگار و کاستی هایش به زور
عاقبت زپا در آوردمرا نگاه کوبنده ی تو

شرم دارم از خدا بابت این ناسپاسی ها
که ز ااااااااااااااو رها و شدم بنده ی تو

اصلا بیا قراری بگذاریم میان من و تو
که تا نفس می آیدنباشم شرمنده ی تو

تو بسان دمی باشی بر نفس های من
من چو خونی باشم در قلب تپنده ی تو


داودچراغعلی

کنون تو را دیدمت خود کان دردی

کنون تو را دیدمت خود کان دردی
بگو که رفیقم تو با خود چه کردی

که برده بر خزان آن فصل پرگلت را
چنین باغ سبزی چه شدرفت به زردی

هرچند عیان است در رخ آن نهانت
ماندم چرا با خود اینگونه در نبردی


ز دوست خواهم راه درمان وعلاجت
کاش جادو میدانستم یا که وردی

رفیقا چه شد شوق وگرمای وجودت
چرا ذوق به دل مردو رفتی به سردی

گو دلت لرزید یا بی وفایی آن شکسته
بسان موبدان زخویش و بیگانه طردی

بگو ای دوست دردت به منه چو برادر
بیم ان دارم درد تابت بگیردبه نامردی

مخورغم رها کن خود خوری ای رفیقم
بشومحکم چو طوفانی که هرغم نوردی

داودچراغعلی

کعبه ام را سمت چشمانت بناخواهم کرد

کعبه ام را سمت چشمانت بناخواهم کرد
زین پس بهر نمازم تو را قبله خوااهم کرد

توهستی و معبود من بعداز خداااا باش
ماه را به یمن بودنت آذین خواااهم کرد

چه شعله ای زعشقت خواهم ااافروخت
آتش بغض وکینه را خاکستر خواهم کرد

گرقصه ی تلخ فرهاد کوه کن جدااایست
قصه ام با تومحکوم به وصل خواهم کرد

تمام داستان عشاق پایانیست غم انگیز
بدعتی تازه پر زشادی برپا خوااااااهم کرد

تو با نور وجودت روشن کن چراغ دل مارا
مابقی با من ببین چه ها خواااااااهم کرد

گر بر آسمان کوی ات هیچ ااااابری نباشد
من باعشق آسمانت را بارانی خواهم کرد

چه بس در این ره تو سوار و من پیاده
من این مسیردربرت پیاده گز خواهم کرد

نه ااااااااااااااااصلا من هیچ نخواهم کرد
تو هر آن چه خواهی من آن خواهم کرد

داودچراغعلی

تمام هستی ام قلب عاشقی بود۔آن هم شکستی

تمام هستی ام قلب عاشقی بود۔آن هم شکستی
فانوسی دروجودم بهر روشنی بود۔آن هم شکستی

می بالیدم به خود با سری بالا اااااااز برای غرورم
نیمه روزی درمیان کس وناکس .آن هم شکستی

باغ دل تک درختی سبز داشت پر ززززز شکوفه
شاخه های تک درختم را زدی ۔آن هم شکستی

بلبل نغمه خوانی بودم در میان باغ خویش
بال پروازم رابه نامردی بریدی۔آن هم شکستی

پای لنگی داشتم بهر دیدااااااااارت با یک عصا
پای لنگم مال تو۔عصایم راچرا؟آن هم شکستی

چشم کم سوی دل که هیچ نوری ندااااااااشت
شیشه آن عینک ته استکانم را۔آن هم شکستی

کنج خانه ی دل چاه آبی بود بهر رفع تشنگی
چرخ دلو چاهم راچرااااااآاا ۔آن هم شکستی

آری حرمتی داااااشتیم درمیان کیش و خانه
عزت واحترامی نماند اااز ما .آن هم شکستی

داودچراغعلی