برگم که به هنگامه ی باری نرسیدم
هر قدر دویدم به بهاری نرسیدم
یک عمر به رغم همه ی سنگ زدنها
آیینه شدم.... جز به غباری نرسیدم
چون چشمه ی راهی شده, من نیز به دریا
دل را زدم اما به گداری نرسیدم
دل کنده از آن دامم و دلبسته به این دام
افسوس که هرگز به شکاری نرسیدم
چون موجم و سر خورده ی یک ساحل دلسنگ
یک بار به پهلوی قراری نرسیدم
ای شمع!! من شب زده هم با سبد اشک
در صبح غزل جز به مزاری نرسیدم
رضا کرمی