پیامبر من یک زن است
زنی که دو نوبت به دنیا آمد
ابتدا ، در لباس یک اشراف زاده
زیبا ، مغرور و باشکوه..
و دیگر بار، به بهانه ی عشقِ
جوانکی شوخ چشم؛
این بار ...سوخته دل،
ملامت کشیده، و انگشت نما...
پیامبر من یک زن است
بار ملامتِ تاریخ به دوش ،
انگشت نمایِ مردم کوی و برزن،
سنگسار شده از زخم زبان ها...
و این بار، دیگر آن اشراف زاده نبود
زنی جلا دیده از عشق
زنی سوخته جان از فراق
زنی که از خاکستر وجودش
سیمرغ زاده شد..
و خدایی که به تماشایِ عشق زلیخا ایستاد
و خدایی که به یک اندازه ،
خدای یوسف و خدای زلیخا بود..
و خدایی که نشانی دلهای شکسته را
می دانست..
و عاقبت، یوسف عزیز مصر شد؛
و زلیخا عزیز خدا...
زهرا سادات
درگوشه ای از تاریخ خانه ایست..
بالای درش نوشته اند..
ورود برای عموم آزاد است..
صاحب خانه را حسین می نامند..
صاحب این خانه مظلوم نیست..
مظلوم ها ریشه نمی دوانند..
بی ریشه ها، هویت و تفکری از خود
ندارند که در تاریخ به یادگار بمانند..
در خانه حسین پولدار و فقیر ،
زانو به زانوی هم می نشینند..
درخانه حسین ،زنان فارغ از هر پوششی
محترمند و جایشان بالای سفره حسین است..
در خانه حسین هیچ دهانی را بو نمی کنند،
هیچ پرده ای را نمی دَرند،
و هیچ آبرویی را نمی برند..
در خانه حسین بی نیازند
به صدای طبل های بلند؛
ساکنان این خانه در غمهایشان هم،
آرام و شادند..
در خانه حسین، مرز بندی
میان بدها و خوب ها نیست..
خانه حسین برای همه امن است..
در خانه حسین ،حرمتِ انسانیت را
نگه می دارند..
در خانه حسین مفهوم آزادگی
تشنگی نیست..
حسین تنها یک انسان است..
انسانی که دشمنانش هم دوستش دارند ..
نشانی خانه چنین حُسینی،
در دست مردم این زمانه نیست؛
نشانی حسین را از پیروانش نپرسید
آنها شما را به خانه های خود می برند..
زهرا سادات
راز زیبایی خلقت زِ خدا پرسیدم؛
تا بگویند در آن پرده چه پنهان شده است ؟
پاسخ آمد رمضان است همان سِّر نهان،
که تَبرک به صدای شجریان شده است.
زهرا سادات
در تقویم من چهاردهمین روز ِبهار
سیزده به در است.
سیزده به در خصوصی ،
چیزهای خصوصی لذت عمیقی دارند
خورشید خصوصی،
پنجره خصوصی
نگاه های خصوصی
وحتی فکرهای خصوصی
وقتی همه سیزده شان به در شد،
ماهی هایشان را به آب دادند ،
گرهِ دامنِ سبزه ها را حسابی محکم کردند
و سکوت چهاردهم را پشت سرشان جا گذاشتند،
آن وقت من به صحرا می زنم
با خود کتاب و چای و شانه می برم ،
به گمانم باید کسی باشد تا سبزه های تازه گره خورده دختران را باز کند
و پای هر گره بنشیند و آمینی بگوید
باید کسی آنقدر حواسش جمع باشد
که پایش را آرام در میان چمن ها بگذارد
تا قاصدک های نورَس زیر پا لگد نشوند.
به وقت غروب اگر در راه، مرغ آمینی را ببینم ،
حتما برای تمام انسانهای جهان دعا میکنم
دعا می کنم که خطرناک زندگی کنیم
خطرناک زندگی کردن، یعنی زندگی کردن
بهارِ سیزده روزه خوش یُمن تر است
منتظر می مانم تا تبش مرا بگیرد
سرم که گرم شد و تلو تلو خورد
آن وقت است که بنشینم
و صدای علیرضایِ قربانی را
بارها و بارها گوش کنم،
آنجایش که می گوید:
از تو می خواهم، از این هم
با تو تنهاتر شدن
زهرا سادات
در دیاری دورتر از شهر ما
در میانِ مردمِ ناآشنا و آشنا
مردی در اوج جوانی ،بی غرور
حرفها میزد ز نزدیک و ز دور
از طریق این فضاهای مجاز
هر قدم را می سرود دور و دراز
اندکی لاغر ،کمی خندان، دلی پرشور
این صفات ظاهری ،از او نبودش دور
در مَرامش راه شمس و خویِ رود
در کلامش حرفهایی تازه بود
در بیان نکته ها ، از مولوی هم یاد کرد
با نگاهی ژرف ، رَدِ واژه ی استاد کرد
در کلاسش حرف میزد، از قوانین جهان
تا بماند یادگاری در مکان و لامکان
هر دَمی میگفت با ما شاهد و ناظر بمان،.
کم بگیر یاری ،از این نادانی و حدس و گمان
صبح می خواند آیه ای از یک کتاب معنوی
عصرها میکرد نَقلی ، از زبان مولوی
باقدح ،آبی به ما نوشاند و ما شیدا شدیم
از مسیر ناکجا آباد ها پیدا شدیم
در کنار شور و حال و راه و رسم بندگی
خوب و آرام، در زمان حال میکرد زندگی
در میان سالکان، ما رهروان کوچکیم ؛
در کلاس درس مهدی ، ما مثال کودکیم؛
زهرا سادات