در دیاری دورتر از شهر ما
در میانِ مردمِ ناآشنا و آشنا
مردی در اوج جوانی ،بی غرور
حرفها میزد ز نزدیک و ز دور
از طریق این فضاهای مجاز
هر قدم را می سرود دور و دراز
اندکی لاغر ،کمی خندان، دلی پرشور
این صفات ظاهری ،از او نبودش دور
در مَرامش راه شمس و خویِ رود
در کلامش حرفهایی تازه بود
در بیان نکته ها ، از مولوی هم یاد کرد
با نگاهی ژرف ، رَدِ واژه ی استاد کرد
در کلاسش حرف میزد، از قوانین جهان
تا بماند یادگاری در مکان و لامکان
هر دَمی میگفت با ما شاهد و ناظر بمان،.
کم بگیر یاری ،از این نادانی و حدس و گمان
صبح می خواند آیه ای از یک کتاب معنوی
عصرها میکرد نَقلی ، از زبان مولوی
باقدح ،آبی به ما نوشاند و ما شیدا شدیم
از مسیر ناکجا آباد ها پیدا شدیم
در کنار شور و حال و راه و رسم بندگی
خوب و آرام، در زمان حال میکرد زندگی
در میان سالکان، ما رهروان کوچکیم ؛
در کلاس درس مهدی ، ما مثال کودکیم؛
زهرا سادات
گفته بودی، در بهار می آیی
سر زده چون باران؛
به وقت شِکفتن اولین شکوفه
به وقت بوییدن خاک،
در حول و حوش قد کشیدن ِبیدهای جوان
گفته بودی می آیی
و در کوچه باغ های خاطره می گردیم
و به برگهای شقایق تفالی می زنیم،
گفته بودی ،قرارمان زیر بلندترین شاخه ی درختان سنجد،
آنجا که شکوفه ها فقط شعر می دهند،
من شعر می بافم و تو شعر می شوی
و دامنم نمناکِ از بوی علف،
و تَنِمان بوی چمن فشرده را خواهد داد،
قرارمان بود به دیده بوسی و عشق ،
گفته بودی در بهار می آیی،
رج به رج ،دلم را در سیر و سرکه جوشانده ام
و بر گیسوان خیسِ معطرم ،
سنبله هایِ کوچک سنجاق کرده ام،
و بلند بالا به انتظار ایستاده ام..
به گمانم اول بار، در بهار بود که عشق
به خانه ام آمد..
و ایوان خانه ام لبریز عطر بهارنارنج شد،
و اینک سبزه و شکوفه و باران همه هستند
می دانم در این بهار می آیی،
و دستانم از این شوق سبز می شوند
می آیی در لحظه شکفتن سیب ها ،
و من به تلاوت چشمانت می نشینم
و جهانِ من الی احسن الحال می شود..
زهرا سادات