چرا یک روز را گفتند روز عشق به تنهایی؟
مگر باقی ایام ، می دهد بی عشق معنایی؟
ولن تاین؛ یا سپندار مذگان؛ یا عشق
به هر نامی بخوانیدش، ندارد هیچ پروایی
به غیر از خوبی لیلی ،نبیند حضرت مجنون
نشد تکرار در تاریخ، چنین عاشق شدن هایی
نمیگنجد سفیر عشق، میان مرز و بوم خاص
که این مرغ جز دل عاشق، ندارد هیچ ماوایی
دو صد نام و لقب دارد، هزاران شکل و اندازه
ولی عشق غالبا،چوب حراجست بر شکیبایی
به رسم آن خدایی که خودش را مهربان نامید
جز این مفهوم برای من ،ندارد عشق معنایی
زهرا سادات
به گندمزار می سِپارمت..
که اول بار، در میانِ رقصِ
خوشه های مستش؛
شعر، با مردمکِ چشمانِ بیقرارت
در آمیخت..
به شبنمِ گوشه علفزار می سِپارمت؛
به اثر انگشتان گرمت ،بر تن جوانش..
آنگاه که عشق نفَس می زد،
درکنار گوشمان..
به زلالی قهر و آشتیِ های کودکانه ی
تمام لحظه هایمان می سپارمت؛
و به فاصله ای که هرگز ،در میان ما نبود
مگر در نزد دیگران..
مرا فقط به گوشه ی پیراهنت بسپار؛
که هر شب ، با گوشه گوشه اش
قطره بَر دارم از چشم ماه..
و بر آخرین برگ از
دفتر نورمان بنویسم :
که بعد از این دگر هیچ بید مجنونی
اِغوایم نخواهد کرد..
به خدا می سپارمت..
زهرا سادات
امروز روحِ باران در جان تهران
حلول کرد
نفس شهرمان، عمیق شد و پاک ؛
گیسوانش، باران خورده و خیس
و دستِ مرحمتش صمیمی و گرم..
بر صورتِ عابرانش ،
شعفِ کودکانه ای نشست؛
وَ گرمگاه سینه هاشان، گرم تر شد و آرام..
و چشمشان دو گوی..
و لبهاشان ،روشن تر از صبحِ تازه
تهرانِ باران خورده ، زنی شاعر است؛
پل طبیعتش جامه یِ شرابی رنگ می پوشد
و بارانش می وزد در کوچه باغ های گلاب دَره
و پس کوچه های قدیمی دربند
و برج میلادش، در زیر باران
ایستاده می خندد ،
عُریان و بی چتر...
و به تماشای شهر نو ،چشم می گشاید..
چنارهایِ ولیعصرِ باران خورده؛
بر عُمرِ ما می افزایند..
و با شب های رنگارنگِ سی تیر؛
و سوسوی چراغِ کافه های فرحزاد؛
و عطر خوش بلال،
جان تازه می گیریم..
برگهای خیس.. ،زمین خیس.. ،
عابران دست در لباس گرم..
و کافه ها به انتظار میهمان..
و دیدن دو چشم،
از پشت شیشه های تارِ از بخار..
و خواندن و شنیدنِ
ترانه های خیس و گرم..
ترانه ای چنین:
ببار ای بارون ببار؛
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی؛ چو مجنون ببار ای بارون..
زهرا سادات
سکانس اولی دائم ،مرا لیلی صدا می کرد
چنان میگفت لیلی جان، که دل را مبتلا میکرد
سکانس دومی دست را، به قصد لمس آوردن
مُمَیِز خورد از بالا... ، تمامش را در آوردن
سکانسِ بازی عقل شد...جدالِ پنبه با آتش
دیالوگ های سنگین از ،خداوند و مجازاتش
سکانسِ بعد،اِستغفار..مرا خواهر صدا می کرد
به وقت صحبتش با من، زمین را هِی نگاه می کرد
سکانس اَمر به معروف و،نَهی از مو پریشانی
و یادش رفت لا اکراه فی الدین را..،به آسانی
طبیبان نسخه پیچیدند،علاجِ واقعه صبر است
حریم عشق را دَرگه ،بسی بالاتر از عقل است
گمانم که خدا یک بار، به خود باید زبان میداد
سکانس آخری دیدم ،خدا هم سر تکان میداد..
زهرا سادات
اِی فلانی بگذر از من ، وعده دادن دیر شد
هر چه کردیم، عاقبت در کار خیر تاخیر شد
اِی فلانی ساده کن ، این بازی ِ پیچیده را
تا لبِ چشمه کشاندی ، گرگ بالان دیده را
اِی فلانی قبل از این، من خواب دیدم بارها
می شود تعبیرِ خُرما برنَخیل و دستمان کوتاه
تاسِ تو جُفت می نِشست،تا ماتِ این بازی شوم
تو به مرگم می گرفتی، تا به تب راضی شوم
آمدی ... اما بِدان دیگر کسی در خانه نیست
گِر گدا کاهل بوَد تقصیر صاحب خانه چیست؟
بعدها هرگز مگو، این بی وفایی ها زِ چیست؟
پس کُلاهت را بُکن قاضی، ببین تقصیر کیست؟
زهرا سادات