ز من مپرس که در دست او دلت چون است
ازو بپرس که انگشتهاش در خون است
خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
سعدی
بشدی و دل ببردی
و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی!
سعدی
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
سعدی
در طالعِ من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا، گر برسانند ...
سعدی