سخت است«عزیزی»را بخواهی بی‌خبر باشد

سخت است«عزیزی»را بخواهی بی‌خبر باشد

در فکرِ خود دنبال ِ امّا و اگر باشد

با هر که می‌خواهی بگویی حرف قلبت را

در پیش ِ او تنها سلامی مختصر باشد

سخت است که از شرم و خجالت حرف این دل را

هر گونه می‌خواهی بگویی بی ثمر باشد

سخت است خودت سنگ صبور قلب خود باشی

سهمت از این دنیا فقط چشمان ِ تر باشد

سخت است بسوزی در فراقش مثل شمع اما

دنیا بفهمد او نفهمد بی خبر باشد

بد ساختند دنیای ما را راست می‌گفتند

دنیا چرا باید چنین نامعتبر باشد !

ای کاش می‌شد حرف خود را با نگاهی گفت

ای کاش می‌شد سهم من آن یک نفر باشد

«سعید_غمخوار»

پس چرا چیزی نمی گویی بگو جریان چه هست

پس چرا چیزی نمی گویی بگو جریان چه هست
من نمی دانم بگو در صورت امکان چه هست

تو بخواهی مار را از لانه بیرون می کشی
مشکل ما را نکردی ذره ای آسان..چه هست

خوب می خندی عزیزم خوب هم تا می کنی
پیش ما اما دریغ از.. یک لب خندان چه هست

من که اصلا خنده هایت را نمی بینم ولی
پیش تو اما عزیزم پسته رفسنجان چه هست

پس چرا اینگونه ای اصلا نمی فهمم بگو
ارتباط دست و پا با خنده و دندان چه هست

گاه می کوبی به نعل و گاه می کوبی به میخ
جان من دیگر بگو تکلیف ما الان چه هست

می کشی با دست و با پا بعد از آن پس می زنی
قصۀ این مهربانی شرح آن هجران چه هست

طعمه را می آوری نزدیک و پنهان می کنی
جان ما آمد به لب دیگر بگو تاوان چه هست

سادگی کردم تو از اول نمی دادی به من
دل نبستی بر دلم ای بی وفا کتمان چه هست

من تو را همواره در هر گونه حالی خواستم
در دلت شاید بخندی و بگویی جان چه هست

حس و احساس مرا ای کاش باور داشتی
تا که می کردم تو را یک روز و شب مهمان چه هست

سعید غمخوار

من چه کردم بد شدی ای بی وفا با ما فقط

من چه کردم بد شدی ای بی وفا با ما فقط
جان من از من چه می خواهی بگو حالا فقط

آمدم یک روز گفتم حرف قلبم را به تو
من ندیدم از تو جز بی مهری و حاشا فقط

من که از چشم تو جانم سر نیاوردم کمی
جمله ها را با لب زیبا بگو گویا فقط

از تو من چیزی نمی خواهم فقط یک روز و شب
یک سفر با من بیا تا ساحلی زیبا فقط

از چه می ترسی عزیزم من مگر بد می کنم
با کسی مانند تو.. یک شب بشو پیدا فقط

یک شبی مهمان بکن ما را بیا با خود ببر
هر کجا اصلا تو می گویی.. بیا تنها فقط

از همین حالا بگویم صبح و ظهر و عصر و شام
من فقط لب می خورم آن هم لب دریا فقط

یا بگو یک شب بیایم یا خودت یک شب بیا
خسته هستم بس که ماندم با تو در رویا فقط

سعید غمخوار

عاشق عشقم و عشق عاشق من نیست چرا

عاشق عشقم و عشق عاشق من نیست چرا
من چه کردم به لبش میل سخن نیست چرا؟

دل به دل راه ندارد چه کسی این را گفت
من دلم تنگ شده وصل به تن نیست چرا

من دلم تنگ نگاهش شده ویرااان شدم و
او دلش تنگ من و باغ و چمن نیست چرا


نیمه ی دیگر من گم شده در تاب و تبم
تازه می فهمم الان نصف بدن نیست چرا

اهل فن است به مولا کره می گیرد از آب
فکر خشکیدن این چشم و دهن نیست چرا

او به فکر دل من نیست عجیب است عجیب
قند من آب شد او قند شکن نیست چرا

اهل موسیقی و عشق است و هنرمند اما
پیش ما یک خیر از ساز بزن نیست چرا

خوردن سیب و هلو گفته به ما ممنوع است
به خودش گرچه که اصلا قدغن نیست چرا

مانده ام بین دو راهی بروم یا نروم
یار ما اهل دل و اهل وطن نیست چرا


عادت خوش گل و خوش چهره جفا است جفا
یار با مهر و وفا، چاه نکن نیست چرا

سعید غمخوار

تمثیل تو ترکیب می و طعم گلاب است

تمثیل تو ترکیب می و طعم گلاب است
لب های تو ای جان و دلم اصل شراب است

آرامش دستان تو را شعر ندارد
امواج نگاه تو خودش شعر مذاب است

دلتنگم از آن روز که چشمم به تو افتاد
سلول به سلول تنم در تب و تاب است

بی تابم و دور از تو مرا بال و پری نیست
باید برسی. حال دلم بی تو خراب است

یک روز دلم خوب و خوش است از می و باده
یک روز دلم از غم و از غصه کباب است

رحمی بکن از درد فراق تو نمیرم
در سینه نه آرامش و در دیده نه خواب است

چیزی نشود کم زتو روزی اگر از لطف
روحی بدمی بر دل من..عین ثواب است

فالی زدم از حافظ و او ساغر و می گفت
تعبیر من و ساغر و می بر چه حساب است


سعید غمخوار