اشـک میبارد زِ چشمِ تـا ابـد بارانیام
این شد آغـازِ تمـامِ بیسر و سامانیام
از فـراقِ یار , سـرگردانِ هـر میخانهای
تاسَحَرسرگشتهدر پسکوچهٔحیرانیام
تا طلـوع چهـرهٔ مـاهِ تـو هستم منتظر
باامیدیکهتوآخرسویخودمیخوانیام
کُننگاهیسوی کوی عاشقِخلوتنشین
تا ببینی هم نـشینِ , گـوشهٔ ویـرانیام
سـوی تو با دل بیـایم تا تمـاشایت کنم
گر بدانم بازهم از کویخود میرانیام
کَس نمیپرسدزِحال وروزِ پُر ازغصهام
من غریـبِ آشنـای جمعِ این مهمـانیام
هرکسی زخمی به جانِخستهٔحامیزند
چونبهپای عشقِزیبای تو منقربانیام
سلیمان محمدحسنی