تو آن دُر یتیمی در پوشش مخمل و صدف
من آن سنگ تیپا خورده ی گنگ و بی هدف
تو بیستون و نقش و نگارت حاصل تیشه
من این جنگل سوخته ی بی برگ و ریشه
تو شیرین و جهانم درگیر زلف پریشانت
من زائر و قبله ام مزار بی نشانت
تو حوا و ممنوعه اینبار نه سیب و گندم
من آدم و دلشکسته ی حرف مردم
تو بهار و بهشت کوچک سرزمینم
من پاییز زرد بی برگ و بار غمگینم
تو اقیانوسی و جهانی دگر در تو پیدا
من کویر خشک سوزان بی کس و شیدا
تو بیکران ، به رنگ لاجورد آسمانی
من آنقدر دور که تو مرا نمی خوانی
تو لیلی و راز جهان در چشم سیاهت
من مجنون و همه عمر در تمنای نگاهت
تو بوسف و من ، اسیر زندان ندامتم
من یعقوب و ز هجر تو خمیده قامتم
تو آرش و تیر فتح به کمانت
من سرباز و گوش جان به فرمانت
من رستم و شهری مغلوب گرز گرانم
تو سهرابی افسوس ، از جنگ با تو نگرانم
مهرداد شرفی
رقص مواج موی تو چه با دلم نمی کند
حواس پرتم سوی تو چه با دلم نمی کند
محو تماشای توام ، غیر تو کس نمی بینم
نقش زیبای روی تو چه با دلم نمی کند
خیره ماندم به چشمانت اسیر جادوی توام
سیه چشمان ابروی تو چه با دلم نمی کند
مقصد تویی مقصود تویی سوی تو کِشَدَم نیاز
گشت و گُذار کوی تو چه با دلم نمی کند
شیر هم اگر باشم اسیر چشم آهوی توام
مُشک خُتن بوی تو چه با دلم نمی کند
مهرداد شرفی
گفتی به خود گذارمت , جز این راهی نداشتم
مهره ی سوخته ای که , نزدت جاهی نداشتم
یک روز درگیر تو شدم , به کس ندادم دگر دل
جز در فراقت که سوختم , اشتباهی نداشتم
فارغ ِ از سوداگری کُنجی خلوت میخواستم
جز فکر سودای ناله افسوس آهی نداشتم
عزیز خاص و عام شد آنکه به راهش چاه بود
بیچاره من به راهم , از چه چاهی نداشتم
حقیقت تلخی ست اگر شرم من و غرور تو
شهدست مرا این تلخی , چون پناهی نداشتم
چه سختی ها کشیدم به چشم نیامد کار من
جز دفتری کهنه حیف , من گواهی نداشتم
بخت بد بین خورشید و ماه و زمین بر یک مدارند
چه شبی درگیر تو بودم , که سحرگاهی نداشتم
به دوش کشیدم هماره , غم این بار گرانم را
رهایم کردند خویشان , من هواخواهی نداشتم
مهرداد شرفی