به زمان پشت میکنم ودر
میان ماه آبان که لاجوردی انگشتانم سرما را به رخ میکشاند
خیره در قهوه ای چشمان بی مهرش عریانی بدنم عادی میشود
گمراه نمیشوم و در واژه ها گام برمیدارم
و عشق این راز لایتناهی را ای کاش توان دل کندن بود
کریمی مژگان
مسدود میکنم
راه اشک سمجی را
با انگشت اشاره
و پلکهای سنگین را دعوت به ارامش
دست خاطره را پس میزنم
با تمام قدرت
بیخیال نمیشود اما
دستانم بوی آبشار گیسوانت میدهد هنوز
مژگان کریمی
کلمات بی فایده اند
کروشه جای خالی ...
بی تابانه می لغزد
روی سپیدی احساس
کافیست یک کلمه تا دنیا تغییر کند
مژگان کریمی
زمستان را بلعیدم ...
با انفجار نفسِ گرفته ,
بربخار شیشه.
قطره ای جسور ؛
میدان دار !
انزوای تنهاییش را ,
گم میشود...
در
رقص خاطره ها
کریمی مژگان
زمان نمی ایستد ...
به رخ میکشاند ؛
سپیدی شقیقه را!
برای شلیک؛
سطر سطر قصه ی ,
کتاب کهنه ی زندگی
مژگان_کریمی