غزل های دیوان متحیر مانده اند

غزل های دیوان
متحیر مانده اند
و قافیه ها دست و پای شعرم را بسته اند؛
وقتی برای نوشتن نامت
هنگام رقصیدن قلم در دستانم
تمام حروف الفبا
همچون سرزمین مادری
عاشق زُلف پریشان سیاه تو می شوند
که هنوز هم واژه ها معنی آغوش را
از رُباعی چشمانت می پرسند!

مرتضی سنجری

مرا که شانه ام

مرا که شانه ام

از حمل آفتاب خَم است

به جز پناه دو دست تو

سایبانی نیست...


قیصر امین پور

نگاهش به نوبرانه های گیلاس بود

نگاهش

به نوبرانه های گیلاس بود

گفت من تجربه کرده ام

هیچ جا به

زیبایی آغوش کسی که

دوستش داری نیست...


وحید قرقانی

شاعر شده ام ...

شاعر شده ام ...
تا بگویم از تو
از عشقی که افتاده به جانم از تو
از دوست داشتنت در لمس تن واژه
از دیوانه ی تو بودن
تا همیشه...

مژگان_بوربور