اشک نرمی که بر گونه ی تنهایی ریخت

اشک نرمی که بر گونه ی تنهایی ریخت
هُرم دستی، بوسه ای
یا که میل نفسی است
خال چشم تنهایی
یادگارِ بغضِ رگی است
در بسترِ اسارتی خاموش.
پای رفتن تنهایی تاول زده است.
دست های فرسوده از تنهایی
ریسمان خمیده ی خیال را آویز شده است.
همیشه سبز است، گلستان روزنه ی تنهایی
و شاخه های برافراشته
تا بیکران های عبور
پشت خمیده ی خیال را جوانه زده است.
تنهایی
این مرغک ساز به دوش
پای رفتن را تاول زده است...


فریبا سلحشور

نیستى،...هرچند

نیستى،...هرچند
شقیقه هایت
زنده تر از پیش
به لب هایم ضربه مى زنند...

به ساعتى که
اگر خدا شعرى مى سرود
تو آن شعر بودى
در من، تفنگى ست صبور
خودش را پر کرده
انتظار مى کشد...

پریساقاسمى

شهریارا

شهریارا
شعرهای تو دَوا بود
آن صفای شاعری با تو صفا بود
تو بِرفتیو غم رفتن تو
تا به حالا در همه شعرهای توست

زنده یاد استاد شهریار

دیروز در خیابان

دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید
ما یک دیگر را کجا دیده‌ایم ؟
در آن قصه‌ی ناتمام نبود ؟
نمی‌دانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا
در آن قصه بود


واهه آرمن