با تو تمام فصل ها را درنَوَردیدم
در چهرهات عطر بهار و زندگی دیدم
گلبرگ هایت، نرم مثل بالش پر بود
در کنج آغوشِ لطیفت نرم خوابیدم
گرمی عشقت خوب میسازد به طبع من
چون کودکی بر سینهات با گریه چسبیدم
خورشید تابستان نگاه چپ به تو انداخت
پر های داغ پرتواَش را در هوا چیدم
گویند که ، پاییز فصل رنگ و زیبایی است
شک داشتم ...روی تودیدم ، رفت تردیدم
اینروزها فصل زمستان برف کمیاب است
خندیدی و من برف را با چشم خود دیدم
دانی که فصل مشترک بین من و تو چیست
گفتند که... «عشقست» من از هر که پرسیدم
بارها دور شدی
و بارها نزدیک
و هر بار
تماشایت زیبا بود
چون بادبادکی که به دست کودکی
زهره میرشکار
و با هر اشارهی دستت
دریا میانِ رگم خواب میرود
ای مخملی که سرو
گُلبوتههایِ حرفِ تو را سبز میکند
خسرو_گلسرخی
سایهای بر لب ساحل
میکند مرا روا
آینهای سرشار ز حرفهای نیک
که درآوَرَد دل را ز جفا
زبانش چو نبض پر از نام تو
بودنت در کنار من هزاران کافیست
داند دل را در این و آن حال
بودنم در کنار تو شکر الهیست
تارا کاظمی