ما را ز شب بپرس..
ما، بنشسته به قمار آرزوهایمان،
در توالیِ نبردنها،
شب را ماندهایم..
ما را ز شب بپرس...
شب، رازدارِ دکلمهای بود
آغشته به خندههایت..
غریبهای آشنا،
در فلان دیروقتِ تنفس،
میخزید.. شب را میبافت.. شب را میجست
او را خواندم،
من را میشناخت
شبزی، سرمازده، بیایمان
او را خواندم... در توالی نبودنها..
غریبهای آشنا،
رازی دکلمه میکرد... رازی در سکوت
آغشته به خندههایت
شعر تو بود.. او را خواندم
ما،
در شبوار خواستن تو،
غریبهای شدیم،
آشنایِ شبهایِ تنهایی
غریبهای آشنا..
ما را
ز شب
بپرس.
علی فیروزی
تو خیالت ، باغچه ای باد ،
به درونِ منِ تنها !
کاش در یادِ تو ، من،
لحظه ای پای نَهم !
که هرس می گردد
هر چه روئیده به گِرد گُل یادت
علف هرزه ی غم !!!
اعظم حسنی
برای کشتن من
نه تیغ کار ساز است
نه دشنه لازم
نه به زور توسل نیاز است
نه مکر و حیله احتیاج
همین که بگویی دوستم نداری
میمیرم
به همین سادگی ...
یاشار اربابی