برگهای پاییزی میریزد
و من در آستانه حضورت
در گوشه ایی به تماشایت نشسته ام
و نگاهم بر نگاهت میلغزد
لحظه هایم به بودنت زنجیر می شود
صدای خش خش برگها
در زیر گام هایت
در جهانم می پیچد
دلم همچو مرواریدی
در دستانت جا میگیرد
و می بارد باران
بر تن ترک خورده من در صحرا
در پیچش ابرهای بارانی
و صدا میزند عشق را
پای هر ریزش
پای آواز هر گنجشک
و من با هبوط هر قطره
لبریز میشوم از خدایی
که کبوترها را دوست میدارد
زهره مومنی