آن همه راهقدمشانهنگاهآنهمه شعر سرودنبارانخندیدنقصهای بود که انگار خیالهمه شبها درِ گوشم میخواندآخر قصه که میگفت:کلاغی نرسیدخواب بودم دیگرپخته بودم پیشترهااماخام بودم دیگراحمد صفری