قصه‌‌ای بود که انگار خیال

آن همه راه
قدم
شانه
نگاه
آن‌همه شعر سرودن
باران
خندیدن‌

قصه‌‌ای بود که انگار خیال
همه شب‌ها درِ گوشم می‌خواند
آخر قصه که می‌گفت:
کلاغی نرسید
خواب بودم دیگر

پخته بودم پیش‌ترها
اما
خام‌ بودم دیگر

احمد صفری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد