ذَر بود و ذرّه بود و قالو بلای معروفم...

ذَر بود و ذرّه بود و قالو بلای معروفم...
سر بود و گریبان بود و خالی بودن آغوشم...
بهشت بود و درخت بود و هوس های تن آلودم...
زمین بود و باد بود وخاک بود و نگاههای درد آلودم...
فلق بود و من بودم و شبنمی بر گوشه ی چشمانم...
طلوع آفتاب بود و امید بود و طنابی دور حلقومم...
عرش خدا بود و انوار مطلق و انقلاب های دلم...
گذشت و گذشت...
وباز...
وباز...
وبازهم...!
گاه, عارف شهر می شوم و غارنشین می شوم...
گاه, عابد دهر می شوم و کوه نشین می شوم...
گاه, فاضل بحر می شوم و تبق تبق فضل می دهم...
گاه, عالم درس می شوم و بر سر شاگرد می زنم...
گاه, شاگرد می شوم و نمره طلب می کنم...
وگاه شاعر سایه می شوم و خیال را سوار می شوم...
دراین گاه گاه, هیچگاه نخواستم...
و نخواندم...
و ندانستم...
و نفهمیدم...
من مامور به خود بودم و بس...!
در همین قیل و قال بودم... که ناگاه فهمیدم...!
و آن زمانی بودکه محتاج فاتحه ی مردم بودم...!


رسول امامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد