حسی دارم
همچون احساسِ دلتنگیِ کوچه ای بن بست
که دوست می دارد
میانِ مشایعتِ جنگل
شانه به شانهٔ شقایق
از سینه کشِ کوهی ستبر
رسد به فراخنایِ دشتی بابونه
خیس شود هر سحرگاه
از شبنمی آرامیده به سینه سارش
و آنگاه که خوابِ خورشید به پستویِ غروب
می گشاید آوایِ بزمهایِ عاشقانه
در سوت وُ کورِ سیاهی
دور از نور
دور از کرشمهٔ خجلانهٔ عشاق
بنشیند به تماشایِ بوسه هایِ بی شرم
بشنود قهقهٔ دلدادگان از ته دل
بی هیچ هراسی
تا عیان شود رسمِ عاشقی...
علیزمان خانمحمدی