موی سیاه پر کلاغی را نمیخواهم

موی سیاه پر کلاغی را نمیخواهم
خندیدن این هم اتاقی را نمیخواهم

میپرسمش اما سوالم را نمیداند
وضعیت بغرنج حالم را نمیداند

آتش گرفته امشبم...آتشفشان دارد
این مرد شاعر کارد لای استخوان دارد

شعر نهفته پشت این گل را نمیفهمم
این ذهن آغشته به الکل را نمیفهمم

از شعرهایی که برایش خوانده بیزارم
از خاطراتی که درونم مانده بیزارم

بیزارم از حسی که در حجم صدایش بود
لعنت به سیگاری که بین دستهایش بود

از من تنفر داشت بر روی تنم امشب
بوی خیانت می دهد پیراهنم امشب

درد است اینکه درد اصلی یاورت باشد
آنکه تو را از پشت کشته همسرت باشد

این زندگی باتلاقی را نمیخواهم
موی سیاه پر کلاغی را نمیخواهم...!.


نیما نجاری

بسکه من با درد هجرانت مدارا کرده ام

بسکه من با درد هجرانت مدارا کرده ام
خویش را در حلقه ی عشاق رسوا کرده ام

درد را بی گفتگو باید به اهل درد گفت
در غمت با شمع زین رو گفتگو ها کرده ام

اشک را گفتم چرا میریزی ای دیوانه گفت:
روزن امّیدی از این گوشه پیدا کرده ام

منّت از خوبان کشیدن شیوه ی آزادگیست
زین سبب قامت خم از بار تمنا کرده ام

با "صفا" گفتم که غوغا میکنی در شعر گفت:
دیده ام غوغای چشمی را و غوغا کرده ام
نواب صفا

قسم به شمع و شعلهٔ لرزانش

قسم
به شمع و شعلهٔ لرزانش
آنگاه که در کوران بادها تاریکی می دمد
قسم
به رخسارهٔ مظلوم و اشکهایش
آنگاه که دادرس بیداد می کند
قسم
به دل و واپسین امیدهایش
آنگاه که حلقهٔ دار حلقوم حقدار را می فشارد
و
قسم
به کائنات و کیهان بی پایانش
که جهان را عاقبت ترازوئیست و ترازوداری
بی شباهت ترین
به محکهای ما مدعیان


علیزمان خانمحمدی