میدهد بر باد آخر عشق رویت هستی ام
لیکن از سر کی بخیزد شنگی و سرمستی ام
مستم از آن می که نوشاندی به هنگام سحر
ساختی آن می ز تاک باغ بالا دستی ام
مرغ دل مأوا گزیند زیر شاخ و برگ رَز
رفته پروازش ز خاطر تا به بندت بستی ام
بند در دام تو و مست از شراب بومی ات
این اصالت در اصالت را خودت پیوستی ام
می فزایی شور و سرمستی به هر یک جرعه می
حال اگر که طالبی از رشت یا مروستی ام
میکنی در دم کویر خشک دل را چون بهشت
مثل آن روزی که از زندان دیوان رستی ام
دین و دل راضی به شوق بوسه هایت داده است
رفتم از خاطر که با ناز رقیبان خستی ام
دل بتو دادم ولی دانم در این سودای غبن
میدهد بر باد آخر عشق رویت هستی ام.
سیدرضاموسوی راضی
تومثل... مثل نور, هوا, عشق , مبرمی
تومثل آبی و, عطشم را چو شبنمی
من هرچه می دوم به صدایت نمی رسم
یک چیز بین صحبت پیدا و مبهمی
آن قدر مبهمی که خودم فکر می کنم
رنگ بلور, طعم خدا , شکل آدمی
مانند سیب نصفه ای از تو چه خوش گوار
پوسیده مثل نصفه ی دیگر فراهمی
یک شب چو ذوالفقار علی می شوی.. شبی
دشنه بدست , تشنه ی خون, ابن ملجمی
اما هنوز در تب تو ضجه میزنم
در چشم من پرنده ترینی ...مسلمی
پیوند می خورم به تماشای آفتاب
تا تو به جسم سرکش من روح می دمی
گیسو بگستران دل ما را اسیرکن
بر زخم های عتیقم تو مرهمی
باران شدی دوباره و نازل شدی سرم
براین کویر خشک و عطشناک زمزمی
می آیی از حوالی اشراق آفتاب
با یک سبد ستاره و مهتاب و مریمی
سیدقاسم حسینی سوته
دادهای دل به سرانجامیکه دلخواه تو نیست
سرنوشتت بستهِی اِبرام و اکراه تو نیست
برستیغ ِناتوانیهای خود پا میکِشی
هیچ پایانی برای ناگذرگاه تو نیست
از نگاه خالیات رد میشود هر صبح و شام
آسمانی که میان سینهاش ماه تو نیست
مانده ای در عمق تاریک و نمور انتظار
کاروانی در پی کاویدن ِچاه تو نیست
بر فراز کلبه ی قلبت, به اندام فضا
دود رقصانی که میپیچد, به جز آه تو نیست
سدِ غم, راه تبسم را به رویت بسته است
این بلندِ بسته, حقِ عمر کوتاه تو نیست
ناگزیری جا شوی در قالب تنگ وجود
هیچ اندوهی شبیه رنج جانکاه تو نیست
درد یعنی در عبور از راههای سنگلاخ
همسفر با آن کسی باشی که همراه تو نیست...
غزل آرامش
تو از کدام قفس عزم سفر کردی
که لرزش بالهایت
دنیای مرا طوفانی کرد؟
پرهایت را کدامین خورشید در آغوش کشید
تا بوی دود
جلا زَنَد
اشک
در دامان چین دارِ چشمانم
افسوس در عالم پرهیز
معجزه هم گاهی عاجز است
ای فرشته ی بال و پر سوخته ی غایب
فصل کوچ تو
چه زود رسید
و من چون مهاجری جا مانده
هر شب پرواز را در خواب میبینم
یاشار اربابی