زخمی انتظارتو بودم، ندیدی ام

زخمی انتظارتو بودم، ندیدی ام
یعقوب داغدار تو بودم، ندیدی ام
مانند برگهای رها در کف خزان
من فرش رهگذار تو بودم، ندیدی ام
وقتی که گیس خیس تو میریخت شانه ات
در پای آبشار تو بودم، ندیدی ام
باغ از وجود ریشه ی در آب زنده است
باران لاله زار تو بودم، ندیدی ام
از خاک کهکشان دگر من نیامدم
من ماه در مدار تو بودم، ندیدی ام
آری اگرچه زاده ی برف آورم، ولی
زیبایی بهار تو بودم، ندیدی ام
هرگزنخواستی که ببینم تو را به شوق
آیینه در غبار تو بودم، ندیدی ام
می دیدمت که پیکر بی روح مانده ای
من روح بی قرار تو بودم، ندیدی ام
من ریختم تمام دلم را به پای تو
بازنده ی قمار تو بودم ندیدی ام
ای عشق نانوشته ی در روزه ی سکوت
فریاد روزگار تو بودم، ندیدی ام
بی فایده است شکوه ی من از فراق تو
یک عمر در کنار تو بودم، ندیدی ام

سیدقاسم حسینی سوته

دوست دارم ترا و باران را

دوست دارم ترا و باران را
برگ رقصنده ی درختان را
شانه های بلند و بالایت
گیسوان تر و پریشان را
با حضورت بیا رقم بزنیم
مرگ تدریجی زمستان را
دوست دارم اگر به دیدن توست
پرسه در کوچه و خیابان را
گل زیبا ی سرخ در حرکت
یک فرشته شبیه انسان را
اشتیاق به هم رسیدن ما
دیدن مَه لبان خندان را
مکث کوتاه و انعکاسش در
چشمهای درشت گردان را
لای آغوش همدگر رفتن
اشک شوق قشنگ و غلطان را
بوسه ی ممتد و نفسگیرت
سُکر زیبای دادن جان را
دست در دست هم قدم بزنیم
کوچه پسکوچه های تهران را
تو بیا تا زیادمان ببریم
غم فردا و غصه ی نان را

سیدقاسم حسینی سوته

در توست این که شاعر چشمان مان کنی

در توست این که شاعر چشمان مان کنی
هر روز و شب مسافر باران مان کنی
ما را بری به زیر سپیدار سبز دِه
آمیزه ی نسیم و درختان مان کنی
عقلم بدزدی و همه جا صحبتم شود
مردی همیشه سر به بیابان مان کنی
با غمزه و غمیش و به انواع شیطنت
از خویشتن بگویی و شیطان مان کنی
هی دسته دسته زلف رها می کنی به باد
شبگرد مست کوچه خیابان مان کنی
در نی لبک هوا بدمی...تازه تر شوی
در دست توست این که پریشان مان کنی
در توست اینکه چشم ببندی به حال من
در مشت های سرد زمستان مان کنی

سیدقاسم حسینی سوته

تو رفتی و شب شد همه سال و روزم

تو رفتی و شب شد همه سال و روزم
تو می خواستی تا ابد من بسوزم
مرا اشتیاق نگاه کسی نیست
چه آورده ای بر سر حال و روزم
هنوزم هنوز است من بی قرارت
تودر چشم من بهترینی هنوزم
و بی تو چه سرد ست شب های من
و در هجرت آفتاب تموزم
مرا مژده دادی به عشقی حقیقی
مکن خلف وعده.. مکن کینه توزم
توگفتی ملال مرا می بری .. آه
خودت هم شدی قوز بالای قوزم
نگاهی که می شد به نازت ببندم
چرا خیره حالا به راهت بدوزم

سیدقاسم حسینی سوته

تومثل... مثل نور, هوا, عشق , مبرمی

تومثل... مثل نور, هوا, عشق , مبرمی
تومثل آبی و, عطشم را چو شبنمی
من هرچه می دوم به صدایت نمی رسم
یک چیز بین صحبت پیدا و مبهمی
آن قدر مبهمی که خودم فکر می کنم
رنگ بلور, طعم خدا , شکل آدمی
مانند سیب نصفه ای از تو چه خوش گوار
پوسیده مثل نصفه ی دیگر فراهمی
یک شب چو ذوالفقار علی می شوی.. شبی
دشنه بدست , تشنه ی خون, ابن ملجمی
اما هنوز در تب تو ضجه میزنم
در چشم من پرنده ترینی ...مسلمی
پیوند می خورم به تماشای آفتاب
تا تو به جسم سرکش من روح می دمی
گیسو بگستران دل ما را اسیرکن
بر زخم های عتیقم تو مرهمی
باران شدی دوباره و نازل شدی سرم
براین کویر خشک و عطشناک زمزمی
می آیی از حوالی اشراق آفتاب
با یک سبد ستاره و مهتاب و مریمی


سیدقاسم حسینی سوته