آه! می ترسم شبی رسـوا شوم
بعد از رسوایی شاید ک تنـها شوم
یار با من مدارا میکند
عاشق خویش رسوا میکند
گفتم تو آرام جـانـی, گفت:نه
گفتم:شیرین زبانی, گفت:نه
گفتمش:نامهـربانـی,گفت:نه
می شود یک شب بمانی, گفت:نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
لعنت به این دل ک رسوایم بکرد
محمد چکاوک
از روز و از شب خسته ام
از تکرار این زندگی خسته ام
نیست دگر تسکین,روی ماه
وجودم شده سرشار از ناله و آه
به چه دل خوش کنم در این روزگار
زیبایی اش تمام شده؛از دروغ سرشار
خسته ام از ناامیدی های دم صبح
خسته از تکرار بیدارشدن های سر صبح
خسته ام از این تکرار
خسته ام
زهرا شیرازی
شبم آنچنان تیره که یک اختر هم درش پیدا نیست
چشمگان نور مردند
ماهی نیست شهابی نیست
واژگان آن لب تمنایم نیست
بیزارم زین شب
که درش از گل قدیم عشق
هیچ شمیمی نیست
پروانگان امیّد مردند
که بسیار پر زدند به هوای شعله عشقی که نیست
حریر اطلسینت را خاکی کن
چندی قدم زن
به تماشای شب ویران این کولی شبگرد
این ژنده پوش نامرتب
هرزه گرد غبار آلود آسیمه سر
که هزار سال است
می چرخد به تکرار
در یکی از پس کوچه های شب
آی عزیز هزار ساله بیرون آ
که در شبی چنین بی اختر, بی میزبانم
ابران جهان است در سینه ام
باید در آغوشت بگریم
روشنای این شب ظلمت زده در سرای توست
باید بیایم
آی آسوده بستر, خفته به دامان گلبرگها
صدای زوزه گرگ درنده شبم آید
تو چه دانی ز هراسم
تو چه دانی ز چنگالش
باید بیایم
ابوالفضل رعیت پیشه
روزی رسد غمی تورا از دل مپرس چرا چرا
چو غم های بی کران از دل مپرس چرا چرا
شکسته میشود دلم از دل مپرس چرا چرا
جهان شده پر از غم و ندارد هیچ فرحی
گذشت وبخشش رد شده ندارد هیچکس رافتی
بزرگی از آن کسی است نبیند زشتی کسی
احسان واکرام میکند برای نفس هرکسی
می شکنی و میروی نداری هیچ رحمتی
فردا شکست دل خودت از دل مپرس چرا چرا
شاید یک روزی آمد و دیدی که آیینه ی بخت
شکسته و نابود شد از او مپرس چرا چرا
طلوع خورشید را نبین,غروب آن غمگین تر است
بخت تو کرد روزی غروب از او مپرس چرا چرا
شکسته شد از دست تو قلب ترک خورده من
روزی شکستی از کسی هرگز مگو چرا چرا
می چرخی و می چرخد آن بازی روزگار ما
بالا و پایین میکند هرگز مگو چرا چرا
اللهم العجل الولیک الفرج
رضا اشرفی