گفتم و گفتم از زیباییاش...
از تلالوی نور، روی ابریشمی سیاه
از معجزهی آیینههایی که همیشه خود را در زلالش مرتب میکنم
از گندمی که مدام تنم را لمس میکند.
از نفسِ راحتی که میان نفسهایش میکشم
گفتم و گفتم از زیباییاش....
و باز مثل همیشه خندید؛
و باز مثل همیشه مُردم
زهرا میرزایی(صحرا)