باز تو مشغولی
مشغولِ من، مشغولِ ما...
اصلا تو، وقتی تویی، مَن، مَن نیستم؛
من تویی هستم که فقط شکلِ من دارد
و تو، منی هستی که از من، بیشتر من است.
هی تو، میدانی چقدر منی؟
تو...
تمامِ منی
زهرا میرزایی
گفتم و گفتم از زیباییاش...
از تلالوی نور، روی ابریشمی سیاه
از معجزهی آیینههایی که همیشه خود را در زلالش مرتب میکنم
از گندمی که مدام تنم را لمس میکند.
از نفسِ راحتی که میان نفسهایش میکشم
گفتم و گفتم از زیباییاش....
و باز مثل همیشه خندید؛
و باز مثل همیشه مُردم
زهرا میرزایی(صحرا)
پاییز جان وقتی بِرَوی..
ماندهام چگونه به این قدمهای خزانزده بفهمانم,
تمام شد بوسه بازیهایش با خیابانِ نمدار..
تمام شد پچ پچِ دلانگیزِ چکمههایش با برگهای چنار!
چگونه بگویم ”یلدا“ میآید و زین پس
عاشقانههایت نقشِ بر آب میشود؟
کار سختی در پیش دارم
میشود بمانی؟
زهرا میرزایی
خدا را چه دیدهای
شاید هنوز کسی باشد
که چشمانش,
از چشمانت,
چشم بر ندارد...
زهرا میرزایی