فرصت عمرم گذشت و گوهرم را باد برد
سوختم در حسرت و خاکسترم را باد برد
در هجوم سرکشِ غمهای بی حد لِه شدم
شانه ات را دیر آوردی، سرم را باد برد
قامت سروی بُدم وقتی که رفتی از برم
حلقه ی انگشت های لاغرم را باد برد
وقت غم بر کوه گَر انداختم دستِ نیاز
سنگ های محکم دور و برم را باد برد
کاش رفتن جانب مقصد به همراه تو بود
قسمتم اما نشد، کاش و گَرَم را باد برد
مانده در آوار درد و تلخیِ هجران شدم
لحظه های شادیِ شیرین ترم را باد برد
بی تو در دریایِ تاراجِ حوادث مانده ام
کشتی بی ناخدا ، بی لنگرم را باد برد
تاج سر هستی میان گلشنِ هستی، بیا
گم شده فَرّ و کلاهم، افسرم را باد برد
اسماعیل پیغمبری کلات