پاییز میشوم که مداوا کنی مرا
در لحظه هایِ آخرم احیا کنی مرا
سرخ از انارِ گونه و زرد از طلایی ِ
گیسویِ زر فشانِ فریبا کنی مرا
اکنون غریبه ام ، چو همایِ سعادتی
برشانه ام نشسته و یکتا کنی مرا
با مهرت ای سپر بتوانم گذر کنم
از آذری اگر تهِ دل جا کنی مرا
هم پایِ بی نوایی ِ قلبم شدی ز لطف
دستم گرفته ای که شکیبا کنی مرا
گلگون شود تمامیِ ذراتِ خاطرم
یک قطره خونِ عشق گر اهدا کنی مرا
آری خزان چکیده یِ دیوانِ عاشقی ست
یکجا حدیثِ عشق هویدا کنی مرا
پاییز گشته ام که از آغازِ روزگار
تا آخرین دقیقه تماشا کنی مرا
میثم علی یزدی