عجب رسمِ عجیبی دارد این دنیایِ بی پروا
به دشت دل بستگی داری کشاند ساحلِ دریا
به فکر کوه و کوهساری نهایت در کویر سُکنی
به پیری می رسی آخر بهایش داده ای برنا
عجیبست کلِ افعالش ندیده هیچکسی حالش
چه بی پروای نامردی است یقیناً غایت دنیا
دمادَم فکر نیرنگ است ندارد سازِ همسازی
به بازی می کشاند همرَهان را دایه ی رسوا
عَجَبها دارد این دنیا بسا مکار شیادیست
هر آنکه اعتمادش کرد غلط شد باقیِ املا
بظاهر دلفریب است و باطن کهنهِ اطفال
ندارد اختیاری هیچ بلاجبار میکند شیدا
کدامین عاقلِ باهِر بظاهر میشود طاهر
طهارت ذات انسانست و لایق طاهرِ عقبا
مکرر گفته در قرآن رب والای بس رحمان
وَآثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا گردید شانِ بی تقوا
عجیبتر رسمِ آدمها ملائک مات و مبهوتند
وقوف اند آنیند آنها تعهد می دهند دنیا
فراموش کرده اند دنیا تبعیدگاهِ آنها شد
گذر باید نمود تبعید جبران کرد خطاها را
بسا حیرت فزون آنکه کَنند با دستشان گوری
بجای فکر عقبا سهم الارث تقسیم کنند آنها
بگو حافظ لسان الحالِ اهلِ ماوراها را
بدنیا دل مبند جانا که بینی ماجراها را
حافظ کریمی