شاکیِ بَختَت مباش هرگز خیارش دستِ توست
چرخ ها یکسان بچرخند اختیارش دستِ توست
جز خودت برکس توانی نیست سپید بَختَت کند
قفل ابزاری نَشاید بیش کلیدش دستِ توست
گر صدف دریا گوهر خوانَد خودش را بر یَمان
بخت نگون گشته نمی داند اسیرِ دست توست
گر طلب کردی به برترها رسانی نسلِ خویش
عبدی آموزَش که آموزِش یقیناً دستِ توست
سرسری هرگز مشو با سَر خوری سنگِ غرور
سَرسَران بندِ غرورِ ماجرایَند دستِ دوست
ماه و خورشید کهکشانها ذره اند بر خود مَناز
خنده بِنشانی گرامی قند و قَندان دستِ توست
حافظا خویشان نباشند باعثِ درماندگی
خود رها گردی رهائی بند و زندان دستِ توست
حافظ کریمی