دو درد دارم زعشقت اندرین دل
یکی وصل و یکی درد جدائی
بیا جانا دل مارا دوا کن
بگیر دست مرا از بی نوائی
شبی از بس به خود پیچیدم از غم
بخواب رفتم که شاید خوابم ائی
مگو بیگانه ام عزلت نشینم
تو با من از ره عشق اشنائی
مکن تحقیر مرا در عالم عشق
که شانت بشکند از خود ستائی
بدان بیدار به تو دل بسته از دل
بجز در عشق نکرده خود ستائی
خدایا بر وصالش چاره ای ساز
که تو در وصل نمودن مقتدائی
قاسم بهزادپور