من اگر دل داده ام باید که دلداری کنم
از برایت در جهان پیوسته غمخواری کنم
روز و شب این خانه را بایدکنم ماتم سرا
اشگ بریزم بهر وصلت گریه و زاری کنم
گاه چنین پندارمت شیرین رویا ها توئی
نقش رویت روی بیستون نقشبرداری کنم
گاه چو مجنون در دل صحرا به زیر اسمان
شکوه از لیلی گله از خویش ز ناچاری کنم
یا بشینم چون کرم در گوشه ای با اه و زار
در خیال وصل ان اصلی لحظه شماری کنم
خاطر تلخیست برای عاشقان بی وصال
ای خدای من بگو تا من چه رفتاری کنم
یادم است روزی مرا شیدا دلی گفتا رفیق
عاشقم اما نمیدانم چون خواستگاری کنم
قاسم بهزادپور
سنگی را اهنگری با پتک خود
در دل اهنگری می کرد خرد
قطعه ای از سنگ از سندان پرید
ان سر اهنگرش را بر درید
بر گرفت ان قطعه را انداخت به دور
گفت اورا قطعه سنگ ای مرد زور
این وجودم را تو کردی اسیاب
ناله ها کردم نکردی تو حساب
خم به ابرویت نیاوردی چرا
حال به تندی تند شدی زین ماجرا
هر دل بیچاره و بسته زبان
دست زور گویان ندارد هیچ امان
گفت اهنگر به ان این کار ماست
ناله و نالیدنی ها از شماست
قاسم بهزادپور
دلیران دریا دل و جان به کف
زمان را نکردند هرگز تلف
شبی سخت و سرما و باران خیز
مهیا شدند بهر جنگ و ستیز
هراسی نداشتند ز پیکار و کار
تو گوئی که بر فیل گشتن سوار
چو باران فرود امدند پر دلان
در ان جبهه بر سنگر دشمنان
دلیران چو شیران به دشمن زدند
همه دشمنان سخت به تنگ امدند
فلک بر گزید شست خود زین عمل
ز شیران همت ز گرگان دغل
یمین از یسار و یسار از یمین
چو پر شدزاجسادخصمان دین
که تیر دلیران چو تیر شهاب
دل دشمان را بسی کرد کباب
دران دشت پهناور و پیچ تاب
زبون گشت زاغان به چنگ عقاب
رها گشت بستان پس از ماه ها
فرار کرد دشمن از ان جبهه ها
قاسم بهزادپور
خطای عقل مرا از ره بدر کرد
به عشق دل داد و دل را در بدر کرد
نبود ان دم کسی گوید به عقل هی
کزان بند گیر که او عشق را به سر کرد
تو دانی عاشقی از درد چگونه
زدرد عشق تو شب را سحر کرد
به مجنون گفتنش لیلی چه بسیار
کلامش را به لیلی مختصر کرد
کنون دانی که مجنون شهره نام است
پس لیلی به صحرا ها سفر کرد
به تسبیح روز خود را کرد شمارش
جوانی را به راه عشق هدر کرد
قاسم بهزادپور
بخند یارا که تا غمها سر اید
کزان غنچه لبت گلها بر اید
بخند بر روی من خندم به رویت
بخواه از دل که تا ایم به سویت
منم بلبل توئی گل در چمنزار
منم عاشق توئی معشوق این یار
فقط چون گل شدن اندر چمنزار
بدون یار نیارزد یار ای یار
خداوندی که ما را افریده
درون ذات ما عشق پروریده
اگر نازی به خود در عشق بازی
بدان که با من عاشق نه سازی
صفای عاشقی در عشق بازیست
در ین بازی همانا خود سازیست
قاسم بهزادپور