دلیران دریا دل و جان به کف

دلیران دریا دل و جان به کف
زمان را نکردند هرگز تلف
شبی سخت و سرما و باران خیز
مهیا شدند بهر جنگ و ستیز
هراسی نداشتند ز پیکار و کار
تو گوئی که بر فیل گشتن سوار
چو باران فرود امدند پر دلان
در ان جبهه بر سنگر دشمنان
دلیران چو شیران به دشمن زدند
همه دشمنان سخت به تنگ امدند
فلک بر گزید شست خود زین عمل
ز شیران همت ز گرگان دغل
یمین از یسار و یسار از یمین
چو پر شدزاجسادخصمان دین
که تیر دلیران چو تیر شهاب
دل دشمان را بسی کرد کباب
دران دشت پهناور و پیچ تاب
زبون گشت زاغان به چنگ عقاب
رها گشت بستان پس از ماه ها
فرار کرد دشمن از ان جبهه ها


قاسم بهزادپور

خطای عقل مرا از ره بدر کرد

خطای عقل مرا از ره بدر کرد
به عشق دل داد و دل را در بدر کرد
نبود ان دم کسی گوید به عقل هی
کزان بند گیر که او عشق را به سر کرد
تو دانی عاشقی از درد چگونه
زدرد عشق تو شب را سحر کرد
به مجنون گفتنش لیلی چه بسیار
کلامش را به لیلی مختصر کرد
کنون دانی که مجنون شهره نام است
پس لیلی به صحرا ها سفر کرد
به تسبیح روز خود را کرد شمارش
جوانی را به راه عشق هدر کرد


قاسم بهزادپور

بخند یارا که تا غمها سر اید

بخند یارا که تا غمها سر اید
کزان غنچه لبت گلها بر اید
بخند بر روی من خندم به رویت
بخواه از دل که تا ایم به سویت
منم بلبل توئی گل در چمنزار
منم عاشق توئی معشوق این یار
فقط چون گل شدن اندر چمنزار
بدون یار نیارزد یار ای یار
خداوندی که ما را افریده
درون ذات ما عشق پروریده
اگر نازی به خود در عشق بازی
بدان که با من عاشق نه سازی
صفای عاشقی در عشق بازیست
در ین بازی همانا خود سازیست


قاسم بهزادپور

دیگر ای اتش فروز این اتش سوزان بس است

دیگر ای اتش فروز این اتش سوزان بس است
ایندل افروخته را این غربت و هجران بس است
ما خطا رفتیم ودر عشق تو کردیم یک خطا
یک خطا را یک جفا با جرم یک زندان بس است
رسم کار دلبران نیست در مرام عاشقان
تا ابد زندان کشم از قهر تو جانان بس است
دیده هایم همچو ابر نوبهاران ای صنم
بار ها باریده بر رخسارمن باران بس است
غم نمی دانست دلم از عشق تو غمخوار شد

عاشقت را خوارمکن جانا به ان قران بس است
چون شدم جویای عشق اندر پی اش مجنون وار
گفت صحرا ها مرا مجنون این دوران بس است
گو به بیدار ای خدای عالم و والای من
رو به من کن دیگرت ان روی مه رویان بس است

قاسم بهزادپور

دو درد دارم زعشقت اندرین دل

دو درد دارم زعشقت اندرین دل
یکی وصل و یکی درد جدائی
بیا جانا دل مارا دوا کن
بگیر دست مرا از بی نوائی
شبی از بس به خود پیچیدم از غم
بخواب رفتم که شاید خوابم ائی
مگو بیگانه ام عزلت نشینم
تو با من از ره عشق اشنائی
مکن تحقیر مرا در عالم عشق
که شانت بشکند از خود ستائی
بدان بیدار به تو دل بسته از دل
بجز در عشق نکرده خود ستائی
خدایا بر وصالش چاره ای ساز
که تو در وصل نمودن مقتدائی


قاسم بهزادپور