دیگر ای اتش فروز این اتش سوزان بس است

دیگر ای اتش فروز این اتش سوزان بس است
ایندل افروخته را این غربت و هجران بس است
ما خطا رفتیم ودر عشق تو کردیم یک خطا
یک خطا را یک جفا با جرم یک زندان بس است
رسم کار دلبران نیست در مرام عاشقان
تا ابد زندان کشم از قهر تو جانان بس است
دیده هایم همچو ابر نوبهاران ای صنم
بار ها باریده بر رخسارمن باران بس است
غم نمی دانست دلم از عشق تو غمخوار شد

عاشقت را خوارمکن جانا به ان قران بس است
چون شدم جویای عشق اندر پی اش مجنون وار
گفت صحرا ها مرا مجنون این دوران بس است
گو به بیدار ای خدای عالم و والای من
رو به من کن دیگرت ان روی مه رویان بس است

قاسم بهزادپور

دو درد دارم زعشقت اندرین دل

دو درد دارم زعشقت اندرین دل
یکی وصل و یکی درد جدائی
بیا جانا دل مارا دوا کن
بگیر دست مرا از بی نوائی
شبی از بس به خود پیچیدم از غم
بخواب رفتم که شاید خوابم ائی
مگو بیگانه ام عزلت نشینم
تو با من از ره عشق اشنائی
مکن تحقیر مرا در عالم عشق
که شانت بشکند از خود ستائی
بدان بیدار به تو دل بسته از دل
بجز در عشق نکرده خود ستائی
خدایا بر وصالش چاره ای ساز
که تو در وصل نمودن مقتدائی


قاسم بهزادپور

اگر بودی درون قلب زارم

اگر بودی درون قلب زارم
که می دیدی چگونه بی قرارم
دلم می سوزد از درد جدائی
که هر جا رفته ای محبوب مائی
به غمزه قلب عاشق را ربودی
دری از عشق درون ان گشودی
امیدم بی امید است بی تو یارا
بیا جانی بده امید ما را
چون عشقت را به سینه برده ام من
به دیدارت تو حسرت مانده ام من
بیا رحمی نما بر حال مسکین
فدای جان تو این جان غمگین
در اغوشم هم اغوشی ندارم
هم اغوشم شده این درد زارم
بیا این خسته را بر گیر به اغوش
در اغوشت شود غمها فراموش

قاسم بهزادپور