گریزی نیست....
ایستادن به منظر برکه ای
که ایستاده به انتهایش
منجلابی بس مکدر
گاهی..... هم
مشام می آزارد
گاهی
فرو می خورد پیش چشمانت
همهٔ هستیِ یک درخت را
و
گاهی از غایتِ پرت بودن
صد دام می گسترد به مصافی مذموم
با طبعی زیبا پسند
تا به بهایِ تماشایِ یک
غروب زیبا
اجبارش کند به شنیدنِ هیاهویِ
دل آزارِ شغالان
اما
گریزی نیست
تمام طبیعت را محترم باید شمرد
چه آن که
معوج نمودن مسیر گورخری تشنه
از مخاطرهٔ یک منجلاب
خود
ظلمیست آشکار
در حقِ تمساحی تیزهوش
که عمریست به مترصدست
آن لحظهٔ محتوم را
آری....... طبیعت را محترم باید شمرد
حتی آن دم که
انسانی گیر گردد در گردابش.
.
.
مسخره تر از این
دیشب
مردی
در آغوش سنگفرشها
یخ بست واپسین نایش
سگی
در همان حوالی
در آغوش زنی
مشق می کرد آزادی را
جوانکی گرسنه
که نانش پائین رفته بود از
حلقوم آزمندان
در آن دنج تاریکی
رهگذری را گرفتار کرد
بی تقصیر
میانِ تیزی تیغ وُ ننگِ باج
اما
مسخره تر از این
آنی که در لوایِ این شب بیداد
لجام برید اسب تراوایش....
.
.
بس که بی نوایان
غربال می کنند زباله هایمان
دیگر روی دستمان نمی ماند کاغذی
برای بهانهٔ نوشتن
حالمان خوش وُ خیالمان راحت،
بس که به خانه
میهمان داریم سگ وُ گربه
دیگر همجوار کودکی بی خانمان
سگی ولگرد یا گربه ای گرسنه
تیک نمی زند اعصابمان
آری...... در لوایِ انکار
حالمان خوش وُ خیالمان
راحتِ راحتست
بس که خاموشیم
به سانِ آفاق یک کور .
.
.
برای ستاره ای که
دریغ شد نورش
برای ستاره ای که
دریغ نورش کردند
برای ستاره ای که
گم گشت در حائلِ شب
برایِ شفقی هراسان که
هرگز نشد مطلعِ فجر
برای صبحی که
زنده به گورش برد آن
تنهایِ نشسته به انتظار
برای مهی که
در پناهِ رفیعِ قلل
بسندید به تماشایِ شبِ سیاهی گستر
برای روزی که
داغ ولادتش هماره زخم ماند
به دلِ نور خواهان
برای خورشیدی که
نیامد هرگز به وعده گاهِ طلوع
و
برای جهانی که
کسوفش به رنگِ خون وُ خسوفش
به رنگِ تباهیست
علیزمان خانمحمدی