گفتم راز دلبر را که چون رازش نهان دارد
که در پی بردن رازش دوصد سالی زمان دارد
ندیدم من در این عالم چنین چشمان زیبایی
که چشمان خمارینش چه توصیف و بیان دارد
لبی دارد که در جامی بنوشم آب آن لب را
که بر لبهای قندش او عجب آبی روان دارد
زمین و آسمان اکنون در این شهر نگار آمد
که او در تار گیسویش زمین و آسمان دارد
خم از آبروی آن گویم که شد محرابم ای جانا
که برجانش دهم جانم که چون ابرو کمان دارد
به دل گفتم جهان را در همان زلف پریشانش
به لرزش در بیارد او که چون زلف جهان دارد
سخن بامن نمی گوید که این عاشق ترین شاعر
برای صحبتی با او دوصد راه و نشان دارد
وفا چون عین حافظ هم دعا گوید به او، یا رب
بقای جاودانش ده که حُسن جاودان دارد
امیر حسام دیناری