در این دنیا فقط دیوانه من باشم

در این دنیا فقط دیوانه من باشم
که تنها کس در این میخانه من باشم

یکی واعظ، یکی درویش و آن ساقی
دراین مجلس فقط بیگانه من باشم

صدای عاشقی جز من نمی آید
که چون عاکف در این میخانه من باشم

در این شبها کسی تنها نمی ماند
در این شبها فقط بی خانه من باشم

ندارد کس چنین دردی در این دنیا
فقط مست همین پیمانه من باشم


امیر حسام دیناری

سنبلی دارم و در کوی گلستان نروم

سنبلی دارم و در کوی گلستان نروم
بر سرِ لعل تو من سوی شرابان نروم

باده را قیمت و بازارِ خریدی نبود
تا دگر جام تو دارم به غمِ آن نروم

راهِ آن پیرِ مغان و همه درویش زمان
بخدا راهِ دگر جز رهِ جانان جانان نروم

مکن از درد دلم قصّه که من میل خودم
بر سر کوی تو من پیش طبیبان نروم

گر بمردم به خماری سر مژگان تو من
در نفس های بهارت ز تن و جان نروم

چو وفا مست و خراب از رخ زیبای نگار
هُدهُدی باشم و در ملک سلیمان نروم


امیر حسام دیناری

ز خلوتگاه مَه رویان سحرگاهان گذر کردم

ز خلوتگاه مَه رویان سحرگاهان گذر کردم
ندیدم ماه خود آنجا و احساس خطر کردم

نجستم دلبرو باری به یک جامی در این شبها
ز مستی های پی در پی به صدکشور سفر کردم

در آن مستانه احوالم چه شیرین زندگی کردم
پس از بیداری از مستی به یک ساغر ضرر کردم

به درویشان بپیوندم که درویشی بیاموزم
نجستم راه درویشی از این کارم گذر کردم

بسی بیهوده حاصل شد از این عمری که غافل شد
منم در ننگ خود مردم که من نامم بتر کردم

غزل گفتن بسی شیرین شود با درد دل گفتن
منم همچون وفا شبها غزل‌هایی ز بَر کردم


امیر حسام دیناری

گفتم راز دلبر را که چون رازش نهان دارد

گفتم راز دلبر را که چون رازش نهان دارد
که در پی بردن رازش دوصد سالی زمان دارد

ندیدم من در این عالم چنین چشمان زیبایی
که چشمان خمارینش چه توصیف و بیان دارد

لبی دارد که در جامی بنوشم آب آن لب را
که بر لبهای قندش او عجب آبی روان دارد

زمین و آسمان اکنون در این شهر نگار آمد
که او در تار گیسویش زمین و آسمان دارد

خم از آبروی آن گویم که شد محرابم ای جانا
که برجانش دهم جانم که چون ابرو کمان دارد

به دل گفتم جهان را در همان زلف پریشانش
به لرزش در بیارد او که چون زلف جهان دارد

سخن بامن نمی گوید که این عاشق ترین شاعر
برای صحبتی با او دوصد راه و نشان دارد

وفا چون عین حافظ هم دعا گوید به او، یا رب
بقای جاودانش ده که حُسن جاودان دارد


امیر حسام دیناری