دیگر ای اتش فروز این اتش سوزان بس است
ایندل افروخته را این غربت و هجران بس است
ما خطا رفتیم ودر عشق تو کردیم یک خطا
یک خطا را یک جفا با جرم یک زندان بس است
رسم کار دلبران نیست در مرام عاشقان
تا ابد زندان کشم از قهر تو جانان بس است
دیده هایم همچو ابر نوبهاران ای صنم
بار ها باریده بر رخسارمن باران بس است
غم نمی دانست دلم از عشق تو غمخوار شد
عاشقت را خوارمکن جانا به ان قران بس است
چون شدم جویای عشق اندر پی اش مجنون وار
گفت صحرا ها مرا مجنون این دوران بس است
گو به بیدار ای خدای عالم و والای من
رو به من کن دیگرت ان روی مه رویان بس است
قاسم بهزادپور